حسین رفیعی
مقدمه
اول ـ این نوشتار از منظر و نقد نواندیشی دینی تدوین میشود و روی سخن با بزرگان گذشته و حال این نحلهی مذهبی و رویکردی منحصراً سیاسی و قدرتمداری در انقلاب ایران دارد.
دوم ـ تحلیل سادهانگارانه از انقلاب و عواقب آن؛ خیلیها، برداشت سادهانگارانه از انقلاب ایران و عواقب و انحراف بعد از آن را القاء میکنند، از جمله:
– صلابت و قدرت روحی آیتالله خمینی علت انقلاب است.
– حقوق بشر کارتر مسبب انقلاب ایران است که فضای باز سیاسی را به شاه تحمیل کرد.
– کودتای تقی شهرام در سازمان مجاهدین خلق و کشتار مسلمانان موجب شکاف در بین مسلمانان شد و او مسبب شرایط کنونی است.
– رجوی با عملکرد پس از انقلاب خود و عجلة او در کسب قدرت و همراه بنیصدر عامل مهم بحرانهای کنونی است.
– استعفای دولت موقت و کنارهگیری شخص مهندس بازرگان از قدرت مسبب وضع کنونی است.
– ضعف روانی و مدیریتی و مریضی شاه باعث پیروزی انقلاب شد که دست به کشتار و سرکوب مردم نزد و برای فرار از ایران عجله داشت.
– خنثی شدن ارتش توسط امریکا (آمدن هایزر به ایران بدون اطلاع شاه) موجب انقلاب شد.
– اصلاحات ارضی و انقلاب سفید موجب انقلاب شد.
– نفوذ دستگاههای جاسوسی اسرائیل و غرب در نهادهای دولتی مسبب بحرانهای کنونی است.
– انحصارطلبی روحانیت و ضعف مدیریت آن، مسبب وضع کنونی است.
– سازمانهای چریکی موجب شرایط کنونی هستند که بعد از انقلاب، با روحانیت درگیر شدند و قبل از انقلاب جامعه را رادیکال کردند. و قدرت مدیریت انقلاب را نداشتند.
– …
همهی این موارد ممکن است تأثیر داشته باشند و حتماً داشتهاند ولی عامل اصلی انقلاب 1357، عمیقتر و ریشهایتر از این حرفها است و ریشه در تحولات چند صد سالهی تاریخی، اجتماعی، فکری، مذهبی و تمدنی ایران دارد، حداقل از دوران صفویه ریشهی اصلی بحران را باید جستجو کنیم. این ریشهیابی، برای آیندهی ما مهم است. مخصوصاً تاریخ یکصد ساله اخیر ایران را باید بازنگری کرد.
به عنوان مثال، شاه در 1341 آیتالله خمینی را بازداشت، در 1342 قیام را سرکوب و در سال 1343 آقای خمینی را تبعید میکند. اتفاقی نمیافتد ولی در بهمن 1357 آیتالله خمینی با جلال و شکوه وارد ایران میشود و ارتش عظیم شاه، قادر به اقدامی بازدارنده نیست و قبلاً توسط آمریکاییها خنثی شده و شاه قبل از آن صحنه را ترک کرده است. چه تحولی از 42 تا 57 در ایران اتفاق افتاده که چنین تغییراتی، پیش آمده است؟ با اصلاحات زمان شاه روحانیون مخالفت کردند ولی بعد از انقلاب بعضی از همان اصلاحات شاه را که مترقی بودهاند، خود انجام دادند. مانند حق رأی به زنان و اصلاحات ارضی. علت تغییر این نگرش روحانیت چه بود؟
سوم ـ اصلاحات امریکایی: حزب دمکرات امریکا، در 1960، برنده انتخابات ریاست جمهوری و جاناف. کندی، جوان، رئیس جمهور شد. سالها قبل از این امریکاییها به این نتیجه رسیده بودند که پس از و در جریان انقلابهای چین، کوبا، الجزایر، ویتنام و کودتای افسران آزاد مصری، خطر انقلاب در بعضی از کشورهای مهم وابسته به بلوک غرب، زیاد و ممکن است شرایط جنگ سرد باعث شود که در این کشورها، انقلابی دهقانی ـ کمونیستی، به نفع شوروی انجام شود. لذا، طرحی اصلاحی و بازدارنده، برای ده کشور آماده کرده بودند که در آسیا؛ ایران و ترکیه و کره جنوبی و فیلیپین و… جزء آنها بودند. این طرح به شاه ابلاغ شد. طرح در جامعهی عقبمانده آن موقع، عوامل مثبتی هم داشت و بخشی از جامعه هم آن را میپذیرفت. ولی امریکاییها دو نقطهضعف در شاه میدیدند که او را قادر به اجرای اصلاحات کندی نمیکرد: یکی فساد در دستگاه حکومتی که قادر به مدیریت مؤثر و کارآ در جامعه نبود و دوم مبارزه با مارکسیسم (چپ اقتصادی بطور کلی)، به همین دلیل دکتر امینی را در 1340 به او تحمیل کردند تا به کمک ارسنجانی، وزیر کشاورزی، اصلاحات ارضی را اجرا کند. تا انگیزه انقلاب دهقانی از بین برود. حتی کودتایی هم به کمک قرنی و عدهای از روحانیون طراحی شده بود. بعداً که با شاه به توافق رسیدند، سفارش کودتاچیان را هم کردند. پس از فوت آیتالله بروجردی که شاه جرأت پیاده کردن طرح کندی را پیدا کرد و با امریکاییها وارد مذاکره شد و در فروردین 1341 به امریکا رفت. در مذاکرات رسمی شاه و کندی بر اصلاحات اجتماعی ـ اقتصادی ایران به کمک امریکا، تأکید شد که فیلمهای آن موجود است. در بازگشت شاه از امریکا، امینی برکنار و علم نخستوزیر و کمکم فضای سیاسی بستهتر شد که حکایت از وحدتنظر امریکا و شاه در اجرای اصلاحات و سرکوب مردم داشت. این هم نمونهای از رویکرد دموکراتهای کبوترصفت امریکا بود که سیاست کلی حاکمیت امریکا را اجرا کردهاند. بعد، ارسنجانی هم برکنار شد تا اصلاحات ارضی کنترلشده، پیش رود. سرکوب خونین 15 خرداد 42 و مخصوصاً حمله به حوزهی علمیه قم و مشهد، اتفاق افتاد که نشانی از ارادهی شاه برای اصلاحات و سرکوب روحانیون معترض در غیاب آیتالله بروجردی داشت.
چهارم ـ رفتاری از دو جریان شیعی پس از انقلاب دیده شده که بسیار شگفتانگیز و عبرتآموز میباشد. یکی روحانیت حاکم به عنوان پوزیسیون و مسوول مدیریت جامعه و دیگری سازمان مجاهدین خلق به عنوان اپوزیسیون. ریشهیابی رفتار این دو جریان نه تنها برای فهم انقلاب 1357 و شرایط کنونی جامعه ضروری که برای آینده ایران هم حیاتی است. مخصوصاً که این دو جریان شیعی با دو رویکرد متضاد، در مقابل هم بودند. تحلیل این دو روند و کشف علتالعلل آن ضرورت کار اندیشمندان مسلمان است.
چالش در حوزة قم بر سر کسب قدرت سیاسی
از زمان مدیریت آیتالله حائری یزدی در حوزة قم، چالشی جدی بر سر کسب قدرت سیاسی توسط روحانیت، بین مراجع و مدرسین حوزه در محافل خصوصی آنها وجود داشته که آقایان حائری یزدی و بروجردی مخالف کسب قدرت روحانیون بودند و در مقابل جوانترها، مقاومت میکردند. سایت کلمه با آیتالله محمدعلی گرامی، مصاحبهای کرده و ایشان اطلاعات مهمی را از حافظهی تاریخی خود در این رابطه گفتهاند که در بیستم ژانویه 2021 منتشر شده است. در اینجا گفتههای آیتالله گرامی را میآوریم تا این چالش که از اوایل دهه 1300 شمسی در حوزة قم مطرح بوده است، بهتر شناخته شود.
اهم نکات ذکر شده توسط آیتالله گرامی عبارتند از:
1- آیتالله بروجردی گفتند که: «من دارم میبینم اگر اینها [روحانیون] شاه را بیرون کنند، نمیتوانند کشور را اداره کنند و آبروی روحانیت و دین و همه از بین میرود»
2- آقای اخوان مرعشی در نجف همان اوایل میگفت: «ما وقتی به امام میگفتیم که چرا حکومت اسلامی تشکیل نمیدهید، ایشان میگفتند: مگر میشود؟ مگر آخوندها میتوانند مملکت اداره کنند؟»
3- در قم هم آیتالله منتظری به من گفت: «من وقتی به امام همین مسئله حکومت را گفتم، پاسخ دادند: این چه حرفی است؟ به چه دلیل؟ مگر ممکن است؟»
4- بنیصدر هم ادعا کرده که در ملاقاتهای خود با امام خمینی در نجف اصرار بر تدوین نظریه حکومتی فقها داشته و گفته است: «من باعث شدم که امام طرح ولایت فقیه را بدهد»
5- سال 41 در مسجد اعظم، عصر چهارشنبهسوری، امام گفتند: «آقایان طلاب کمرها را محکم ببندید برای حبس شدن، برای عمامه برداشتن، برای سربازی رفتن، الآن مراجع قم، مشهد، تهران… بنیفاطمه هستند (منظورشان اشاره به خلفای بنیفاطمه بود) که ای آقایان بنیفاطمه، حکومت مال شماست»
6- آقا مصطفی بعد از زندان مرحوم امام به من گفتند که: «آقا عقیدهشان این است که آدم خودش باید شاه باشد»
7- مرحوم آقای بروجردی عقیدهاش این بود که حکومت مال فقیه است ولی مهره و نیرو نداریم. باید از رأس تا پایین، مهرههای سالم باشند. هر کس را به هر کاری میگذاریم، مثل اطرافیان امام حسن مجتبی(ع) میشوند و بالاخره با معاویه میسازند.
8- آقای بروجردی به آقای سیدجلال آشتیانی که گفته بود چرا ساکت هستید؟ گفته بود اگر شاه را بیرون کنیم، مملکت را به دست چه کسی بدهیم؟ به شیخی در مجلس اشاره کرده بودند که: «این را که میبینید همان دکتر اقبال است به اضافه ریش و عمامه، میخواهی مملکت را به دست اینها بدهم؟»
9- آیتالله بروجردی به مرحوم آقا میرزاعلیآقای شیرازی (نجل مرحوم میرزای بزرگ) فرموده بودند: «شما در خانههایتان بگردید، نامههای میرزا و مکاتباتش با ناصرالدینشاه را پیدا کنید. میرزا بعد از اینکه تصمیم به مبارزه گرفت، اولاً ارتباط قوی و قاطعی با امام زمان(عج) برقرار کرد. ثانیاً با روحانیت در کل جهان تشیع و به خصوص در ایران شش ماه در ارتباط بود. به علمای بلاد گفته بود که اگر من کاری کردم، شما تأیید کنید»
10- آقای بروجردی گفتند، گویا ناصرالدینشاه [بعد از جنبش تنباکو] به میرزا نامه نوشت که: «جناب حجتالاسلام ملاذالانعام… حالا که چنین است کلام شما را پذیرفتم حالا مملکت را خودتان اداره کنید، ما هم در خدمت شما هستیم» آقای بروجردی فرمود: «میرزا خیلی عقل کرد در جواب نوشت: حضور مبارک اعلیحضرت فلان… کماکان شما شاه و ما رعیت هستیم ولی ما هنوز ناظریم اگر کار خلافی جلو آمد باز هم ما هستیم… میرزا سیدی تنها در سامرا، ایادی او هم همین طلبهها بودند که دور و ور او جمع شده بودند، یا برای شهریه یا فوقش درس معمولی و متعارف، نه سلامت دینی داشتند و نه سلامت فکری، آن وقت آبروی دین و روحانیت و همهچیز میرفت»
11- شاه قند را 5 ریال گران کرده بود. اطرافیان روحانی به امام گفتند: «خوب است شما برای ضربه زدن به شاه استعمال قند و شکر را تحریم کنید، ایشان فرمودند: من خودم در این فکر بودم ولی از خودیها ترسیدم. بعد فرمودند. وقتی میرزا به حرمت تنباکو فتوا داد، دو نفر از خودیها رفتند بالای منبر قلیان کشیدند.»
12- یکی از طلبهها [پس از اعتراض امام در دهه 40] با آیتالله شریعمتداری به تندی دعوا کرد که شما چرا کوتاه میآیید؟ امام دارد راجع به شاه و آمریکا صحبت میکند، شما از قانون اساسی دم میزنید. ایشان گفته بودند که مرا بیدین ندانید. من دارم میبینم که اگر اینها شاه را بیرون کنند، نمیتوانند کشور را اداره کنند آبروی روحانیت و دین و همه از بین میرود.
13- آیتالله گلپایگانی، پیش از امام، بحث ولایت را درس دادند و چاپ هم شد ولی تجربه عملی ایشان بیشتر بر نظارت بود.
14- مرحوم شهید صدر کتابی دارد با عنوان «خلافـﮥالانبیا و نظارﮤالعلماء» که آقای کمال موسوی آن را به فارسی ترجمه کرده است. تأسف خوردم که بعضی این کتاب را جمعآوری کردهاند. ایشان تصریح کردند که علما باید ناظر باشند و حکومت مال معصومین است.
15- امام بعد از آزادی در مسجد اعظم فرمودند: لااقل آموزش و پرورش را به ما بدهید. مرحوم حاج عزتالله خلیلی که از بازاریان مبارز تهران بود گفت: رفتم خدمت امام و به ایشان گفتم که آقا شما میخواهید فرهنگ را اداره کنید؟ میدانید فرهنگ چهقدر دبیر میخواهد در سراسر کشور؟ شما چند تا دبیر آنجوری که میخواهید دارید؟ ایشان گفت: «یعنی تو میگویی که ما حتی بلوف هم نزنیم؟»
16- امام میگفت: «من با همین اعلامیهها و بیانیهها و با همین قم و تهران کارم را درست میکنم.»
17- آیا حاکم میتواند دستور خیانت بدهد؟ آیا میتواند دستور الغای یکطرفه عقود و قرادادها را بدهد؟… مرحوم امام عقیدهاش این بود که حاکم شرع میتواند به طور یکطرفه کلیه قراردادها را که با دولتها و افراد منعقد کرده، ملغا کند ولی ما [آیتالله گرامی] این را نمیپذیریم.
18- در بحث اهم و مهم، حفظ جامعه اهم است… اگر من حاکم بگویم به خاطر اینکه در شرایط خاصی هستیم خیانت کنید! تهمت بزنید! قراردادها را یکطرفه لغو کنید! مال مردم را یکطرفه بگیرید! با اینها نه تنها حکومت ما پابرجا نمیماند، بلکه قداست دین لطمه میخورد.
19- آقای حاجآقا محمد روحانی به من گفت: من به همراه پدرم در جلسهای بودم بعضیها با حاجشیخ [آیتالله حائری یزدی] فشار میآوردند چرا قیام نمیکنی؟ و حاجشیخ میفرمود که نمیشود، میدانم که اوضاع بدتر میشود. ایشان را خیلی اذیت کردند، به طوری که گفت: «خدا مرا مرگ بدهد از دست شما راحت بشوم» بعد یکی از بزرگان گفت: زودتر. دل مرحوم شیخ را از این حرف رنجانید.
20- در نجف، امام به آقای حکیم گفت که شاه دین را از بین میبرد و باید کاری کرد… آقای حکیم فرمودند که نه، نمیشود. امام حسن مجتبی(ع) هم بدتر از اینها را در زمان معاویه دید ولی به آن صورت اقدامی نکرد، چون وضع بدتر میشد. امام گفتند: «امام حسن مجتبی(ع) مرید نداشت ولی در 15 خرداد بیش از 15 هزار نفر کشته شدند و حاضر به شهادت بودند». آقای حکیم گفتند که اینها مریدان شما بودند، ما اینطور مریدانی نداریم. امام گفت: «شما جلو بیفتید من و همه مریدانم مرید شما میشویم».
21- مرحوم آقای داماد به من گفت: «آقا سیدمحمدتقی خوانساری به منزل ما آمد و گفت: بیا برویم پیش آقای بروجردی، من حرف دارم، من به آقای خوانساری گفتم: من میآیم ولی حرف نمیزنم. ایشان گفت باشد. رفتیم خدمت آقای بروجردی. آقای خوانساری به ایشان گفت لااقل خمس نفت را بگیرید! اگر خمس نفت را بگیریم میتوانیم در دنیا تبلیغ کنیم. آقای بروجردی از اول تا آخر به سخن ایشان گوش داد، بعد گفت: «مایل نیستم اول کسی باشم که حوزه را به هم زده باشم».
طبق روایت آیتالله محمدعلی گرامی، معلوم میشود که امر ولایت و تشکیل حکومت فقها از همان دهه 1300 در بین روحانیون مطرح بوده و خیلی از مراجع، حتی آیتالله شریعتمداری، به لحاظ نظری طرفدار حکومت فقها بودند ولی شرایط درونی روحانیت را برای این کار آماده نمیدیدند و نیروی انسانی مناسب را برای این امر نداشتند. عدهای بر امر نظارت روحانیون بر امور کشور اعتقاد داشتند. آقای خمینی پس از 1342، روحیه تشکیل حکومت فقها را پیدا کردند.
فوت آیتالله بروجردی
آیتالله بروجردی، مرجع قدرتمند حوزهی علمیه قم که شاه از او چشم میزد، مخالف اصلاحات پیشنهادی امریکا بود. اصلاحات ارضی، مشارکت زنان در انتخابات از مواردی بودند که آیتالله بروجردی با آن مخالف بود و شاه جرأت اجرای آن را نداشت. حتی یک بار آیتالله بروجردی با ازدواج شاه، پس از ثریا، با یک شاهزادهی کاتولیک ایتالیایی، مخالفت کرده بود که دین ولیعهد آینده چه خواهد بود؟ و شاه که در آستانه ازدواج با این خانم بود، اطاعت کرد (خاطرات اردشیر زاهدی). شاه پس از فوت آیتالله بروجردی سعی کرد که مرجعیت را به نجف منتقل کند تا روحانیون ایران قدرت کمتری در مبارزه با او داشته باشند، لذا فوت آیتالله بروجردی را به آیتالله حکیم تسلیت گفت که مقیم نجف بودند.
آیتالله بروجردی در فروردین 1340 فوت کرد. حذف آیتالله بروجردی از صحنهی سیاسی ـ اجتماعی جامعه برای شاه یک امکان به وجود آورد. قبلاً، در سال 1338 لایحه اصلاحات ارضی به مجلس ارسال شد (اسناد ساواک) آیتالله بروجردی نامهای به شاه نوشت و خواستار توقف تصویب و اجرای آن لایحه شد (محمد سمیعی ص 549) و باز شاه را مجبور به عقبنشینی کرد. در کتاب «مأموریت برای وطنم» شاه، به نقش بازدارندگی آیتالله بروجردی، البته بدون ذکر نام، اشاره کرده است.
پس از فوت آیتالله بروجردی، شاه دیگر برای اجرای اصلاحات کندی در ایران مشکلی نمیدید. علم را نخستوزیر کرد که مورد اعتماد کامل شاه بود و شخصاً رهبری اصلاحات کندی که انقلاب سفید میگفتند، را به عهده گرفت. سرکوب خرداد 42 هم پس از این توافق عملیاتی شد. فضای سیاسی جامعه روزبهروز بستهتر و تا انقلاب ادامه داشت.
اعتراض آیتالله خمینی
با فوت آیتالله بروجردی، امکان اعتراض برای آیتالله خمینی هم فراهم شد. اگرچه آیتالله بروجردی و اکثر روحانیون در کودتای 1332، با سکوت خود به حمایت روشن و مستقیم از مصدق، اقدام نکردند و آیتالله بروجردی به حمایت آیتالله کاشانی و آیتالله بهبهانی از کودتا برخورد نکردند و پاسخ تلگراف شاه از رُم، و پس از کودتا توسط آیتالله بروجردی، این امر را القاء کرد که حوزهی علمیه و اکثر روحانیون طرفدار کودتا بودهاند. روشن است که اگر آیتالله بروجردی علناً و روشن از مصدق و ملی شدن نفت حمایت میکرد، هم کودتا عملی نمیشد و هم روحانیون حامی کودتا، جرأت حمایت از کودتا را نداشتند. معهذا، با تحولات پس از 32 تا 40 و نفوذ امریکا در ایران و نارضایتی بخشی از روحانیون حوزه، آیتالله خمینی، پس از فوت رهبر قدرتمند حوزهی علمیه که با نظرات ایشان مخالف بود، فرصت موضعگیری علیه سیاستهای شاه را پیدا کرد. لایحه انجمنهای ایالتی ـ ولایتی در دولت علم تصویب شد و در آن قید تدین به اسلام داوطلبان، حذف شده بود. آیتالله خمینی و سایر مراجع به آن اعتراض کردند و این اعتراض گستردهی روحانیون، دولت را مجبور به لغو این مصوبه کرد. این عمل، توفیقی برای روحانیون بود و آیتالله خمینی که در اعلامیهاش تندترین موضع را گرفته بود، ارزیابی مثبتی نسبت به اقدامات بعدی خود داشت. آیتالله بروجردی با نفوذ و قدرتی که در حوزه داشت، هم جلوی فعالیتهای سیاسی فدائیان اسلام را در دهه 1330 در حوزه گرفت و هم روحانیون رادیکالی مانند آیتالله خمینی تا حیات ایشان، به احترام ارشدیت آیتالله بروجردی موضعی مغایر با نظر ایشان نمیگرفتند، گرچه در بطن حوزههای علمیه در بخش معدودی از روحانیون گرایش به فعالیتهای سیاسی و مبارزه با شاه، کمکم در زمان آقای بروجردی، شکل میگرفت. آیتالله خمینی نه تنها با سیاستهای اصلاحی کندی (رفراندوم شاه و آزادی انتخاب زنان) مخالفت کرد که برای اولین بار در مقابل استبداد شاه، پیروی او از امریکا، صهیونیسم و از همه مهمتر قانون کاپیتولاسیون، امنیت نظامیان و کارمندان امریکایی از محاکمه در ایران، موضع صریح گرفت.
شاگردان آیتالله خمینی ـ از جمله آیتالله منتظری ـ گفتهاند که ایشان درصدد کسب مقام مرجعیت نبوده و حتی رسالهی خود را با اصرار شاگردان، چاپ کرده است. پس آنچه موجب محبوبیت اجتماعی آیتالله خمینی شد، موضعگیریهای ضدامپریالیستی، ضدصهیونیستی و ضد استبدادی ایشان بود که در ذهن روشنفکران و مردم که سابقهی کودتای 1332 و سقوط دولت ملی را داشتند، بسیار مثبت ارزیابی شد و در مقابل مخالفت با اصلاحات شاه، برجسته شدند و مورد استقبال قرار گرفتند. در این مقطع زمانی، بخش محدودی از روحانیت، پس از مشروطه، مستقیم با قدرت وابسته درگیر شد و این تحولی مهم در حوزههای علمیه بود. هرچند آیتالله خمینی و معترضین، در میان روحانیون، در اقلیت بودند ولی پتانسیل بالقوه این کار فراوان بود و جامعهی روشنفکری و اقشار متوسط و بازاریان، آن را تأیید میکرد.
آقای خمینی که در این شرایط، مرجع تقلید شده بود، به عنوان یک رهبر مذهبی ضدامپریالیسم، ضدصهیونیسم شناخته شد. در دوران جنگ سرد، این یک موقعیت برجسته بود. فضای جهانی جنگ سرد و مبارزات گستردهی ضد امپریالیستی در آسیا، افریقا و امریکای لاتین، آیتالله خمینی را ـ مستقل از مرجعیت ایشان که فقط برای تودههای مسلمان مقید به تقلید، مهم بود ـ مشهور و معروف کرد و ایشان را وارد عرصهی مبارزاتی روشنفکری ایرانیان ـ خاصه مسلمانان ـ هم نمود. در شرایطی که احزاب سنتی مدرن جامعه (جبهه ملی و نهضت آزادی) فعالیت سیاسی را ناممکن میدانستند و صبر و انتظار اختیار کرده بودند، برای روحانیت و جوانان مسلمان ـ و حتی غیرمسلمان ـ امید و موقعیت جدیدی پیش آورد. و چون بازداشت و مذاکره با آیتالله خمینی بینتیجه بود و تظاهرات 15 خرداد 1342 امکان گسترش به بدنهی اجتماع را داشت؛ سرکوب مردم در دستور کار قرار گرفت و علم، غلام حلقه به گوش شاه، نخستوزیر و مجری این سرکوب شد. شرایط برای شاه با حمایت امریکا مطلوب مینمود. علم هم به شاه جرأت میداد. سرکوب 15 خرداد 42، نقطه عطف مبارزات همه اقشار مبارز جامعه علیه شاه و آغاز مخالفت با اصلاحات آمریکایی شد. نه تنها شاه که کل نظام شاهنشاهی زیر سوال رفت.
بنبست فعالیت سیاسی
قبل و بعد از سرکوب خرداد 1342، رهبران احزاب ملی (جبهه مللی و نهضت آزادی) بازداشت شدند. رهبران نهضت آزادی که بخش رادیکال جبهه ملی بود، تا 1346 در زندان بودند ولی بقیه رهبران جبهه ملی زودتر آزاد شدند. معلوم شد که بعد از ساخت و پاخت شاه با امریکا و سرکوب 1342، و تبعید آیتالله خمینی، دیگر امکان فعالیت سیاسی برای نیروهای ملی مصدقی که هنوز به اهداف انقلاب مشروطه و جنبش ملی پایبند بودند، وجود نخواهد داشت. رهبران جبهه ملی در زندان به درخواست شاه که توسط مرحوم صنعتیزاده به آنها منتقل شده بود و مشارکت محدود آنها را در قدرت، پیشنهاد کرده بود، جواب رد دادند. یعنی بنبست کامل فعالیتهای سیاسی را پذیرفتند. ولی امکان کار فرهنگی، هنوز بود و فضای کار فرهنگی، مخصوصاً از نوع مذهبی آن، به ویژه برای روحانیون، وجود داشت. حتی وزارت آموزش و پرورش در دورهی خانم پارسا از آقایان دکتر بهشتی، گلزاده غفوری و دکتر باهنر دعوت کرده بود که کتب تعلیمات دینی وزارتخانه را تألیف کنند و این آقایان در تدوین این کتب با دیدی مترقیتر از گذشته، عمل کردند. بعداً خواهیم گفت که فعالیت حسینیهی ارشاد که عمدتاً رویکردی فرهنگی داشت هم تا 1351 تحمل میشد، علیرغم رادیکالیسمی که جنبش چریکی ایران (بطور عام)، پس از بهمن 1349، ایجاد کرده بود.
سه شخصیت جریانساز در جنبش مذهبی ایران، پس از 1342
در جنبش اسلامی شیعه، پس از فوت آیتالله بروجردی و سرکوب 42، سه شخصیت جریانساز، ظاهر شدند؛ که یکی وابسته به سنت، روحانیت و حوزهها و دو دیگر نواندیش دینی و از وابستگان به نسل تحصیلکرده و دانشگاهی بودند:
1- آیتالله خمینی، همانطور که گفته شد پس از مرگ آیتالله بروجردی و شروع «انقلاب شاه و مردم» از مواضع ضدامپریالیستی، ضدصهیونیستی و ضداستبدادی آیتالله خمینی؛ بخشی از روحانیون حوزههای علمیه و شاگردان ایشان که در اقلیت بودند، استقبال کردند. استراتژی آیتالله خمینی در این مقطع افشاگری، امر به معروف و نهی از منکر و نصیحت شاه و مبارزهی تبلیغاتی ـ مذهبی و سیاسی بود. اگرچه طرفداران غیرروحانی ایشان در بهمن سال 1343 یک ترور مهمی انجام دادند و نخستوزیر، منصور، را ترور کردند ولی بعداً معلوم نشد که این ترور مورد تأیید ایشان بوده و بعداً عمل تروریستی دیگری، از طرف طرفداران ایشان انجام نشد. یا حداقل این ترور با آقای خمینی هماهنگ نشده بود و فتوای این ترور را به روحانیون دیگری منتسب کردهاند.
میگویند که یک روحانی تاریخپژوه، اسنادی را دیده است که اسلحه ترور منصور را سفیر انگلیس به مرحوم تولیت، مرد ثروتمندی که در قم املاک فراوانی داشت و طرفدار مبارزه روحانیت بود، داده و تولیت به آقای هاشمی رفسنجانی و ایشان به مؤتلفه، در بعد از انقلاب چند نفر از رهبران مؤتلفه با آقای هاشمی ملاقات کردند و ضمن ذکر خاطرات گذشته یکی از آنها به آقای هاشمی گفت که اسلحه را شما به ما دادید. آقای هاشمی در پاسخ گفت: «اگر بگویید تکذیب خواهم کرد» مؤتلفهایها گفتند که: «بعد از فوت شما اعلام خواهیم کرد» (سایتهای مجازی) و آقای شیخ علی تهرانی در خاطرات خود میگوید که اسلحهای که حسن علی منصور با آن ترور شد به واسطه ساواک به دست امانیها و همفکرانشان رسید (خاطرات شیخ علی تهرانی ص 42). این عمل سفیر انگلیس در چارچوب تضاد امریکا و انگلیس پس از سرکوب 42 و هجوم امریکا برای مشارکت در منافع ایران، و ورود دولتمردان جدید امریکا فیل در دستگاه اجرایی مملکت، میتواند قابل تأمل و قابل توجیه، باشد. آیتالله خمینی، هوشمندانه و با تجربه اقدامات فدائیان اسلام در دهه 1320 و 1330، استراتژی جنگ چریکی را قبول نداشت و آن را توجیه نمیکرد. طرفدارانش را به مبارزهی فرهنگی ـ مذهبی ـ سیاسی و امر به معروف و نهی از منکر و افشای نظام پهلوی، تشویق کرده و پیروزی آقای خمینی، در همین نکته است. اگرچه عدهای از روحانیون و غیرروحانیون طرفدار آیتالله خمینی سازمان سیاسی با اهداف نظامی تشکیل داده بودند و یا با سازمان مجاهدین خلق همکاری میکردند و هزینههایی هم دادند ولی این همکاری به ابتکار شخصی آنها بود و شاید استنباط فردی از حمایتی بود که آقای خمینی از خانوادههای زندانیان سیاسی و تشویق مردم به کمک به این خانوادهها ـ بدون ذکر نام سازمانها ـ کرده بودند. حتی در سالهای بعد از 1350 که رهبران سازمان مجاهدین خلق در خارج کشور در مذاکراتی طولانی سعی میکنند حمایت آیتالله خمینی را جلب کنند، کوشش آنها بینتیجه بوده است. آیا، ایدئولوژی سازمان را قبول نداشتند یا استراتژی و یا هر دو؟ بعد از انقلاب آیتالله خمینی گفتند که به اسلام آنها شک داشتند. بعضیها هم میگویند که آیتالله خمینی، به فعالیتهای مبارزاتی روشنفکران خیلی خوشبین نبود و از تجربه مشروطه و اعدام شیخ فضلالله، تلخکام، بود و اعتمادی به آنها نداشت.
شهادت آیتالله سعیدی در زندان قزلقلعه هم ربطی به عملیات نظامی نداشت، موضعگیری ضدامریکایی ایشان علیه سرمایهگذاریهای امریکا که موجب بازداشت ایشان میشود و به نقل از سیامک لطفاللهی، به هنگام نماز سکته میکند، بود. از 1343 تا 1357 اکثر طرفداران آیتالله خمینی به زندانهای کوتاهمدت و تبعید محکوم میشدند و تعداد فعالان آنها از حدود چند ده نفر بیشتر نبود. معهذا به یک جریان معترض مذهبی روحانی با رهبری آیتالله خمینی علیه سلطنت تبدیل شده بودند. نیروهای مذهبی سنتی ـ از همه مهمتر بازاریان سنتی ـ هم در این راستا فعال شده بودند و پرداخت وجوهات و فعالیتهای خیراتی و مددرسانی به دلیل افزایش درآمد کشور افزایش یافت و این افزایش تا 1357، ادامه داشت که در مدیریت انقلاب هم مؤثر بود. تحولی از 1350 تا 1354 در بین این نیروهای مبارز پیش آمد که پس از کودتا در سازمان مجاهدین خلق، چرخش بیش از پیش بازاریان از مجاهدین به روحانیت بسیار محسوس بود.
مواضع سیاسی ـ ایدئولوژیک روحانیون در مقابله با شاه و نظام جایگزین ریشه در فقه و علوم حوزوی داشت. مرحوم محمد بستهنگار نقل میکرد که در سال 1341 به اتفاق چند دانشجو به دیدار آقای خمینی رفتیم. از ایشان سوال کردیم که نظام بدیل و مبانی جایگزین شما برای نظام شاه چیست؟ ایشان با دست به قفسههای کتاب خود اشاره کرد و گفت که تمامی موارد لازم در این کتب، وجود دارد. اگرچه در حوزه و در چارچوب همان فقه و اصول و… نوگرایانی چون آیتالله مطهری و آیتالله بهشتی و… از حامیان آیتالله خمینی بودند که با بحثهای دنیای مدرن کموبیش آشنا بودند ولی پشتوانه و متکای اصلی آنها، همان حوزه و فقه جواهری بود و پس از انقلاب هم که آیتالله خمینی تأکید بر فقه جواهری کرد، این نوگرایان حوزوی مطیع بودند و مقلد محض رهبر انقلاب. آیتالله بهشتی علیرغم نگاه نواندیشی حوزوی خود و شاید مخالفت قلبی خود؛ لایحهی قصاص را که با مبانی حقوقی جهان مدرن و بیانیهی حقوق بشر مغایرت داشت، برای تصویب به مجلس شورای اسلامی برد و در فیلم مجلس خبرگان قانون اساسی که مهندس سحابی پیشنهاد بحث بیشتری را در مورد اصل ولایت فقیه در قانون اساسی میکند، آیتالله بهشتی با قاطعیت از اصل ولایت فقیه دفاع و عملاً جلوی بحث بیشتر گرفته میشود. هرچند اظهارنظرهای شفاهی از مرحوم بهشتی در مورد ولایت فقیه در قبل از انقلاب شده که مکتوب و رسمی نیست. جدایی آقای مطهری در حسینیه ارشاد از دکتر شریعتی هم، علیرغم استقبال اولیه او از دکتر شریعتی، ریشه در اختلاف نگاه این دو به فقه و روحانیت و مذهب رسمی، داشت و اختلاف بعدی آنها هم که آقای مطهری در حاشیهی کتابهای دکتر با عباراتی تند، نوشته بود و بعد در سه جلد، چاپ شد، در این راستا بود. معلوم شد که حد نواندیشی حوزویان جریان آیتالله خمینی، اندیشهی غالب در حوزههای علمیه بود و آنچه طرفداران و شاگردان آنها در سالهای قبل گفته و نوشتهاند در حیطهی اجرا و حکومت، نمیتواند ورای از اندیشه اکثریت حوزههای علمیه باشد. حتی تفسیر ایشان از سورة حمد که نگاهی پلورالیستی داشت از تلویزیون ادامه نیافت، میگویند به علت فشار حوزویان بوده است!
از این گذشته، چون شاگردان و طرفداران ایشان مقلد محض بودند، به لحاظ مذهبی و تقید به اصول مرید و مرادی، نمیتوانستند با تصمیمات آیتالله خمینی در ملاء عام مخالفت و یا حتی احتجاج کنند. در مواردی هم که اختلافی پیش میآمد به محض موضعگیری آیتالله خمینی این مریدان، حرفشان را پس میگرفتند. اگر هم مقاومت میکردند ـ مثل آیتالله آذری قمی و آیتالله منتظری ـ حذف و حتی متهم و محصور و یا منزوی و به حاشیه رانده میشدند.
گفتیم که چارچوب سیاسی ـ اقتصادی ـ فرهنگی ـ قضایی، اندیشهی روحانیون اطراف آقای خمینی، در عمل فقه جواهری بود. چیزی که به خوبی با آن آشنا بودند و اگر مواردی از تحولات دنیای مدرن ـ مانند انتخابات، تفکیک قوا، آزادی ـ را پذیرفته بودند، آن را با فقه و علوم حوزوی تطبیق میدادند و مصالح اجتماعی را لحاظ میکردند ولی اصل؛ فقه جواهری بود. این امر کاملاً طبیعی بود. چون آیتالله خمینی هم تربیتشدهی حوزه و با فقه و فرهنگ حوزه آشنا و مراعات نظرات حوزویان را میکرد. پس از تبعید به نجف مواضع ایشان از امر به معروف و نهی از منکر به سرنگونی رژیم شاه و حکومت فقها تغییر کرد و مبانی حکومت اسلامی و ولایت فقیه، تدوین گردید. هر انتظاری غیر از این از آیتالله خمینی بیهوده است، مخصوصاً پس از خرداد 1360 که فضای درگیری روحانیت و نیروهای چریکی خونین شد. اگر مارکسیستها یا رجوی یا جبهه ملی هم به حکومت میرسیدند، عملی غیر از اعتقادات رسوب شده در ذهنشان انجام میدادند؟ این اتفاق برای هر رهبر انقلابی پیش میآید، مخصوصاً انقلابهایی که فاقد تشکیلات ملی و دمکراتیک و قبول پلورالیسم، هستند و وابسته به فرد کاریزما میباشند و حتی انقلاباتی که دارای حزب هم بودهاند (روسیه و چین و کوبا و الجزایر) پس از پیروزی، یک نفر تعیینکننده شده است. استالین و مائو و کاسترو و بومدین. مواردی در قانون اساسی (حدود 60 اصل) که مربوط به حقوق بشر و حقوق شهروندی بود و در سال 58 تصویب شد، تحت تأثیر شورو شوق انقلاب و فضای رادیکال جامعه و هژمونی افکار انقلاب و مخصوصاً شریعتی و شهادتهای سازمان مجاهدین خلق و تأثیر روحانیون نواندیش حوزوی، مثل آیتالله بهشتی، آیتالله منتظری و… و ناروشنی مرزهای فکری بود ولی بعداً، دیدیم که این اصول صریح در اجرا با مشکل جدی روبرو شد و با تصویب قوانین عادی جلوی اجرای آن گرفته شد. مانند نظارت استصوابی شورای نگهبان که پورالیسم را به انحصار تبدیل کرد و اجرای این اصول هنوز هم بر زمین ماندهاند. حتی پس از 42 سال، بعضی از روحانیون از حکومت اسلامی و نفی جمهوری اسلامی سخن میگویند و عملاً، قوانین مربوط به حقوق شهروندی مطرح در قانون اساسی، مسکوت و اجرای آن تعلیق به محال شده است. آقای مصباح، برای مردم حق انتخاب قائل نبود و علناً آن را بیان میکرد.
2- محمد حنیفنژاد: شخصیت دوم جریانساز پس از 42، محمد حنیفنژاد بود. او، مهندس کشاورزی، فعال در انجمنهای اسلامی، نهضت آزادی و مسجد هدایت، از شاگردان دردآشنای آقایان مهندس بازرگان و آیتالله طالقانی و معترض به خط و مشی نهضت آزادی، پس از تشکیل آن در سال 1340 و آشنا با فقر و علوم دقیقه و معتقد جدی به اسلام رادیکال و نواندیشی دینی بود. پس از آزادی از زندان در واقعه خرداد 42، جمعبندی او، تحت تأثیر روند جهانی و بنبست کار سیاسی در داخل، راهاندازی یک سازمان چریکی برای مبارزه مسلحانه با نظام شاهنشاهی و سرنگونی آن بود. کار سیاسی علنی را ناممکن و عبث میدانست. او به حوزههای علمیه سر زد و با روحانیون مترقی آنجا سخن گفت ولی چیزی دستگیر او نشد فقط به این نتیجه رسید که باید متکی به خود باشند و به این درک رسیدند که در حیطة نواندیشی دینی، تنها کتب و گفتارهای مهندس بازرگان و آیتالله طالقانی، کمکشان میکند و در حوزههای علمیه مطلب دندانگیری برای کار آنها وجود ندارد. دوران مبارزات آزادیبخش و مارکسیسم؛ ایدئولوژی غالب در مبارزات جهانی بود و توفیق زیادی در کوبا، چین، ویتنام، آمریکای لاتین و… به دست آورده بود. دنیای جهان سوم ملتهب انقلابات بود و عموماً تحت تأثیر مارکسیسم و مبارزه مسلحانه و با هدف سرنگونی نظامهای سیاسی وابسته به سرمایهداری جهانی، در دستور کار مبارزین بود.
لذا، حنیفنژاد و بعد سازمان مجاهدین خلق، مارکسیستها را نزدیکترین متحدان خود به حساب میآوردند و متون مارکسیستی را، جزء ادبیات ضروری مطالعه و فهم خود میدانستند. سوسیالیسم و دموکراسی (نه به غلظت سوسیالیسم) و کرامت انسانی و مبارزه با امپریالیسم ـ صهیونیسم ـ استثمار ـ استبداد، در دستور کار آنها قرار گرفت. مهندس بازرگان هم در دادگاه سال 42 تلویحاً و بعد تصریحاً آنها را به امر مبارزهی مسلحانه تشویق کرده بود که هم هشداری به حکومت بود و هم رهنمودی به جوانان مبارز مسلمان. مهندس بازرگان نهضت آزادی را برای رشد مبارزین مسلحانه، رحم میدانست و وظیفهی نهضت آزادی را در عمل، تمامشده ارزیابی میکرد.
از شهریور 1344 که سازمان تشکیل شد تا شهریور 1350 که ساواک با استفاده از یک تودهای سابق که سازمان را برای تهیه اسلحه فریب داده بود، به خانههای تیمی مجاهدین خلق یورش برد و 80 نفر (اگرچه اسناد ساواک آن را تا 140 نفر هم گفته) از رهبران و کادرها و سمپاتهای سازمان بدون درگیری، بازداشت کرد. در این شش سال، کار عمدهی سازمان مطالعهی مسائل ایدئولوژیک و استراتژیک و تدارک جنگ چریکی، بدون هرگونه نمود خارجی، بود.
حنیفنژاد یک نواندیش دینی بود که به خوبی اندیشههای مهندس بازرگان (در سازگاری علم و دین و آزادی) و آیتالله طالقانی (در پلورالیسم، عدالت و دمکراسی) را جذب کرده و آنها را با اسلام سازگار میدید. ایدئولوژی سازمانش را بر این پایه قرار داد که با اسلام حوزوی فقهی کاملاً متفاوت بود. او توانست 200 نفر جوان پرانگیزه برای مبارزه قهرآمیز با نظام شاهنشاهی را متشکل سازد. جوانانی که خیلی از آنها تحصیلکرده بودند و از مزایای زندگی مرفه شهری چشم پوشیده بودند. فداکار، جان بر کف، بلندپرواز، آرمانخواه و تحت تأثیر انقلابهای جهانی، مخصوصاً انقلاب الجزایر و جنبش آزادیبخش فلسطین، انرژی گرفته بودند.
آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان، پس از آزادی از زندان در 1346 با فعالیت حنیفنژاد و دوستانش بیشتر آشنا شدند و از آن حمایت و آنان را تشویق کردند. مهندس سحابی نقل میکند که مهندس بازرگان گفته بود که حاضر است خانهاش را بفروشد و به منظور حمایت از مبارزه، به سازمان جدید بدهد و آیتالله طالقانی آنها را به فلسطینیان معرفی کرد تا آموزش نظامی ببینند و تا آخر عمر از سازمان حمایت و البته، افسوس فقدان بنیانگذاران را داشت. حنیفنژاد که از 1344 تا 1350 کادرهای سازمان را به کمک دوستانش آموزش ایدئولوژیک ـ استراتژیک ـ نظامی داده بود، در سازمان چند کتاب هم تدوین کرد که دو تای آنها کاملاً مذهبی بودند (امام حسین و راه انبیاء، راه بشر). پتانسیل متراکم شده در سازمان از 1344 تا 1350 آنقدر بود که پس از دستگیری اکثریت افراد آن و اعدام رهبران، بتواند بازسازی شود و چند اقدام نظامی ـ سیاسی تأثیرگذار در جامعه انجام دهد و در فضای عمومی تبلیغ کند و در میان جوانان مسلمان، امید بیافریند. مجاهدین خلق را به عنوان رقیب سازمانهای مارکسیستی تثبیت کند.
رهبران سازمان، مارکسیسم را به عنوان تجربهی انقلابی و علم مبارزه پذیرفته بودند، سوسیالیسم را راهحل اقتصادی مبارزه با استثمار و در جنگ سرد، در سمت و سوی بلوک شوروی بودند و مبارزه با امپریالیسم امریکا و استبداد شاهنشاهی و نفی قانون اساسی مشروطه را سرلوحه کار خود قرار دادند و رهبران در دادگاهها از افکار خود جسورانه و قهرمانانه با استمداد از ادبیات اسلامی، دفاع و با آغوش باز مرگ را میپذیرفتند. و در تقابل با استبداد و استعمار، حتی مرگ برای رهبران، آرزو شده بود. سازمان با یورش ساواک در شهریور 1350 که اکثریت امکانات خود را از دست داد، توسط افراد بازداشت نشده با مقداری بازسازی، تا پایان سال 1353 اقداماتی در چارچوب مبارزات مسلحانه انجام داد و چند امریکایی را ترور کرد و شهرت داخلی و منطقهای و جهانی یافت و در مقابل، فضای جامعه به شدت امنیتی شد. (البته متأثر از فعالیت و همراهی سازمانهای متعدد مارکسیستی و مذهبی دیگری که مبارزهی مسلحانه میکردند). شاه و امریکا به شدت ترسیده و تمام دستگاههای اطلاعاتی ـ امنیتی امریکا، انگلیس، اسرائیل بسیج شدند که این جنبش را سرکوب کنند. کودتای مارکسیستی در سازمان توسط یکی از کادرهای درجه سه آن در اواخر سال 1353 شوکی بزرگ در داخل و خارج سازمان ایجاد کرد که نتیجهی آن بدبینی روحانیون و بازاریان مسلمان به نواندیشی دینی، جنگ چریکی و همکاری با مارکسیستها و حتی روشنفکران مسلمان مبارز علیه شاه شد. مسلمانان مبارز روحانی و سنتی درون زندان سفرهی خود را از مجاهدین و مارکسیستها جدا کردند و نجس و پاکی و بازگشت متعصبانه به مذهب سنتی، اصل شد. خیلیها که سالها زندان را تحمل کرده بودند در سال 1355 با برگزاری مراسم سپاس به شاه، از او عذرخواهی کردند و جمعبندی آنها این بود که مبارزه علیه شاه بیفایده است، هر مبارزهای از طرف مسلمانان، به نفع مارکسیستها تمام میشود. کودتا در سازمان مجاهدین همه؛ امریکا، شاه، بازاریان سنتی مذهبی، روحانیون حوزوی و مبارزین سنتی غیرروحانی را متوحش کرد و حتی آقای مهندس بازرگان را. در هیأت حاکمه امریکا هم خطر احساس شد بطوری که بعضی از مجریان در حکومت آمریکا، مانند کیسینجر و سایمون (وزیر انرژی) علناً از شاه انتقاد میکردند که شاه یا باید خود را عوض کند یا او را عوض خواهیم کرد. در سال 1355 امریکاییها با آیتالله زنجانی تماس گرفتند که قصد دارند شاه را تغییر دهند و از ایشان برای حکومت جایگزین نظرخواهی کرده بودند. آیتالله زنجانی جبهه ملی را پیشنهاد داده ولی امریکا نپذیرفت که جایگزین شاه در شرایط جنگ سرد، باید مذهبی و ضدکمونیست باشد (لطفالله میثمی ایران فردا شماره 27 بهمن 95). آمریکاییها، در این مقطع، ضعف شاه را دو چیز میپنداشتند، ناتوانی مبارزه با فساد دستگاههای دولتی که طبق محاسبات کارشناسان امریکایی، 40 درصد درآمد نفت توسط دربار حیف و میل میشد و ناتوانی مبارزه با جریان چپ اقتصادی، سوسیالیسم (مذهبی و غیرمذهبی) که خطر تشکیل یک نظام ضدسرمایهداری را داشت. شرایط رادیکالیسم جامعه به سمتی رفته بود که این خطر را توجیه میکرد. شاه احتیاج به تبلیغ علیه جنگ چریکی داشت. کسانی از فعالان کنفدراسیون و مارکسیستهای خارج کشور که برای مبارزه مسلحانه به داخل آمده بودند، گیر ساواک افتادند و بعضی از آنها به بلندگوی تبلیغاتی اصلاحات شاه تبدیل شدند، نیکخواه،… و عدهای از مارکسیستها دام ساواک برای به تور انداختن مبارزین مسلحانه شدند، شهریاری، نهاوندی و… . در تابستان 1355 جنبش چریکی را ساواک در سطح کشور جمع کرد. 341 نفر شهید و 5 هزار نفر زندانی در آستانه انقلاب و دهها هزار نفر آسیبدیده و زجر کشیده و شکنجه شده، نتیجهی ضربهی انسانی جنبش چریکی بود. علیرغم آنهمه ایثار و رشادت و فداکاری، مجموعهی عوارض انسانی و معنوی و اخلاقی، جنبش چریکی هشت ساله از 49 تا 57 عبارت شد از:
1- نابودی انسانهای با صلاحیت، آرمانخواه، جان بر کف و پرانگیزه و تربیت شده برای ادارهی جامعهی پس از انقلاب.
2- ایدهآلیسم در شناخت جامعه در پس از سال 1342: که شرایط انقلاب آماده است. طبق تئوری رژیدبره، فقط کافی است موتور کوچک (پیشتازان) شروع کند تا موتور بزرگ (مردم) به میدان آیند، این تحلیل غلط بود. انقلاب سال 1357 به این دلیل بود که در واقع، در یک رابطه دیالکتیکی؛ شرایط انقلاب را استبداد خشن شاه و جنگ چریکی آماده کرد. موتور بزرگ روشن شد ولی مدیریت آن را روحانیت به دست گرفت.
3- رادیکال کردن جامعه شهری و مخصوصاً اقشار متوسط و جوانان شهری که بعد از کودتا در سازمان مجاهدین خلق، به مذهب سنتی و مساجد روی آوردند و سربازان میدانی انقلاب از دی 56 تا بهمن 57، شدند.
4- خردستیزی و احساسی کردن جوانان. اسلحه و ترور به جای مطالعه و تحلیل دقیق شرایط جامعه. اقدام قبل از تحلیل جامع.
5- تبدیل حامیان سنتی مذهبی خود به دشمنان خطرناک جنبش چریکی و روشنفکران به علت کودتا در سازمان مجاهدین خلق. شکاف در صفوف مسلمانان. این دشمنی، بعد از انقلاب در سرکوب نیروهای روشنفکری مذهبی و غیرمذهبی، توسط متحدان قبلی، خود را نشان داد.
6- مشی کشتن چریکهای زخمی و رزمندگان تشکیککنندهی جنبش چریکی و افرادی که قصد بازگشت به زندگی عادی داشتند، در درون سازمانهای چریکی و چپروی و نفی و سرکوب ضروریات امور کاملاً حیاتی، معیشتی و عادی زیستی. امنیتی ـ نظامی کردن جامعه و تعطیلی کار فکری و تحقیقات سیاسی ـ اقتصادی ـ اجتماعی. همهچیز برای چریکهای جان بر کف، لاعلاج، امنیتی ـ حفاظتی شده بود.
7- مغرور کردن افراد، مخصوصاً چریکهای جوان. اسلحه، غرورآفرین شد.[1] و ترور هدف، حتی همرزمان درون سازمانی. همهچیز را با اسلحه میتوان تغییر داد!
8- قانونگریزی: نفی قانون اساسی مشروطه که موجب رفتار خشنتر شاه شد.[2] در حالی که قانونی مترقی بود ولی اجرا نمیشد. قانونگرایی ابزار قدرتمندی در مبارزه با شاه بود.
9- دروغگوی و نفاق به ضرورت در بازجوئیها که بعد شیوهی غالب، حتی در بعد از انقلاب، شد و امروز گرفتار آن هستیم.
10- تقدس رهبران: اصالت سانترالیسم و نفی دمکراسی حتی مرکزیت موهوم و ناشناخته جای خدا را گرفت. اطاعت چشم و گوش بسته از رهبری، مرکزیت. عاملی که رجوی خیلی از آن در بعد از انقلاب بهره برد و هنوز هم رهبران این فرقه میبرند.
11- افزایش هزینههای مبارزه به لحاظ مادی، عاطفی، خانوادگی، سیاسی و فرهنگی، برای همه مبارزین و خانوادههای آنها.
12- وحشی کردن دستگاه اطلاعاتی ـ امنیتی در مورد شکنجه مبارزین و در عین حال در یک فرآیند دیالکتیکی، شکست ابهت دستگاه ساواک و جری کردن نیروهای مبارز. حتی نیروهای فرهنگی، هنری، مذهبی، سیاسی خارج از سازمانهای چریکی، با خلق آثار خود، از جنبش چریکی مستقیم و غیرمستقیم، به تلویح یا به تصریح، حمایت کردند. جنبش چریکی در فضای فرهنگی ـ سیاسی ـ هنری جامعه هژمون شد و حتی تا سال 1356، شخصی مثل دکتر شریعتی را هم به حاشیه راند.
همانطور که گفته شد؛ در تابستان 1355 جنبش چریکی از خیابانهای شهرها جمع شد و نیروهای آن یا اعدام و یا در زندان و یا سرخورده و بعضی همکار ساواک شده بودند، نتایجی در چارچوب آرمانهای آن حاصل نشد. در چنین شرایطی که برنامههای بلندپروازانه اقتصادی و نوسازی شاه هم دچار مشکل شده بود و روحانیت مبارز از پایان سال 1353 از حمایت از جنبش چریکی مذهبی فاصله گرفت و به آن بدبین شد و حمایتهای بازاریان سنتی به نفع روحانیون مبارز چرخش یافت، اتفاق مهم دیگری افتاد. در دیماه 1356 در روزنامه اطلاعات مقالهای توهینآمیز علیه آیتالله خمینی منتشر شد.[3] جرقهی روشن شدن موتور بزرگ زده شد. طلاب قم راهپیمایی و اعتراض کردند. سلسلهوار اعتراضات خیابانی در شهرهای مختلف پیش آمد و 13 ماه بعد، شاه سرنگون و آیتالله خمینی، رهبر بلامنازع و شبکهی گستردهی روحانیون و سمپاتهای آیتالله خمینی در داخل و خارج، مدیران انقلاب و کشور شدند. عملاً رادیکالیسم خلق شده توسط جنبش چریکی و حتی فعالیتهای فرهنگی و ادبیات رهاییبخش و رادیکال دکتر شریعتی به نفع روحانیون مبارزی شد که توانستند تشکیلات خاموش و منفعل اکثریت روحانیون سراسر کشور را که بطور تاریخی با حوزههای علمیه و مراجع تقلید، رابطه داشتند، را به نفع خود فعال کنند. جوانان رادیکالیزه شده از جنگ چریکی و سرخورده از سازمانهای چریکی، پس از کودتا در سازمان مجاهدین خلق، موتور اولیه اعتراضات به نفع روحانیت شدند. اگر در سال 42 آیتالله خمینی در حوزهها در اقلیت بود، بعد از جمعه خونین شهریور 1357، اکثریت روحانیون حوزهها و شهرستانها به ایشان امید بسته و به تدریج به مبارزهی سرنگونی شاه پیوستند و رهبری تظاهرات را در شهرها، به دست میگرفتند. تشکیلات مؤثر دیگری بالقوه و بالفعل، وجود نداشت. نظام شاهنشاهی از همان چیزی ضربه خورد که آن را به حساب نمیآورد و گول شبهمدرنیسم ایجاد شده را خورد و از قدرت خفتهی سنتی شیعی و اسلامی و حوزههای علمیه، غفلت داشت.[4] شاه بعد از گران شدن نفت در 1352، غروری کاذب پیدا کرد و همچون هر خودشیفتهی حاکم، خود را مطلقالعنان و خدای شهروندان میدانست. به همه توهین میکرد و خصلت فرعونی پیدا کرده بود. حتی گاهی، مستقل از امریکا، کارهایی میکرد! مانند قرارداد ساخت سلاح هستهای با اسرائیل و تقبل هزینههای ژاندارمی نظام سرمایهداری در منطقه. بیماری شاه که مخفی نگه داشته شده بود و با حرکت جنبش تشدید شد، ارادهی شاه را درهم شکست و از زمان دولت شریفامامی، به فکر فرار از مملکت بود و حوصله ادامهی کار را نداشت. سفیران آمریکا و انگلیس هم مرتباً او را تشویق به تساهل میکردند.
سوم ـ سومین شخصیت جریانساز پس از 1342؛ دکتر علی شریعتی است. او، از 1343 تا آبان 1351، در دبیرستانها و دانشگاه مشهد تدریس و بعد از آن در دانشگاههای ایران و حسینیه ارشاد کلاس درسی و سخنرانی عمومی داشت. از اول سال 54 تا مرگ، سخنرانیها و نوشتههایش را حتیالمقدور تکمیل کرد. مجموعه کارهای او در 36 جلد کتاب جمعآوری شده است. صدها کتاب و مقاله در تأیید و نقد آثار او در ایران و جهان اسلام، نوشته شده و کتابهایش به زبانهای مختلف ترجمه و دهها تز فوقلیسانس و دکترا در مورد اندیشهی او، تحقیق شده و در شرایط کنونی متفکر نواندیش دینی مطرح در جهان اسلام ـ خاصه ایران[5] ـ است. او، استراتژی منحصر به خود داشت. در اوایل کار پس از ورود به ایران در سال 43 گفت که چهار راه در پیش او بوده است:
1- توقف در اروپا و فعالیت سیاسی ـ افشاگری علیه نظام شاهنشاهی،
2- گرفتن یک رادیو از کشورهای اسلامی و افشاگری علیه رژیم محمدرضاشاه،
3- تشکیل یک گروه زیرزمینی مسلحانه و مبارزه علیه نظام شاهنشاهی و
4- آگاهیبخشی جامعه و مبارزه با تحجر مذهبی، نقد مارکسیسم و نفی سرمایهداری وابسته.
از بین این چهار استراتژی، چهارم را انتخاب کرد. در یک نگاه کلان شریعتی چند محور را در دستور کار خود قرار داد:
1- برای انقلاب با ایدئولوژی اسلامی در ایران، دو تا سه نسل (60 تا 90 سال) باید کار کنیم تا شرایط فکری ـ ایدئولوژیک ـ مردمی، فراهم شود؛ آگاهیسازی ضرورت این مرحله است. در سخنرانی چه باید کرد؟ جزئیات کار را آورده است.
2- تحجر مذهبی، بزرگترین مانع انقلاب اسلامی است و با آن باید بطور جدی مبارزه کرد. امید به دانشجویان و طلاب جوان حوزههای علمیه است. کار را هم از همینجا شروع کرد و چون به حوزههای علمیه ورود نداشت، از دانشگاهها و حسینیه ارشاد آغاز کرد و مخاطبانش عمدتاً دانشگاهیان بودند. ولی افکارش به درون حوزههای علمیه هم وارد شد و تأثیر گذاشت. عکسالعملهای متفاوتی هم داشت. همدلانی در حوزه پیدا کرد و متعصبین علیه او توطئهی فراوان کردند و عدهای از مراجع هم حکم به ارتداد او دادند.
3- مارکسیسم، رقیب است و باید آن را بطور جدی شناخت و نقد کرد. دشمن نیست.
4- سرمایهداری پلید است و باید آن را از بین برد. آگاهیبخشی را بیشتر متوجه مارکسیسم و مذهب سنتی کرد و دشمنی فقط متوجه سرمایهداری بود.
5- روحانیت را مرتبط با تودهی مردم و روشنفکران مذهبی را، اندیشهورز و مطلع از جهان مدرن میدانست. اتحاد این دو نیرو، میتوانست انقلاب اسلامی مورد نظر دکتر شریعتی را به تحقق برساند. زبان توده را روحانیون میفهمیدند و زبان روشنفکران و مدرنیته غربی را روشنفکران مسلمان.
6- دکتر شریعتی از 1343 تا 1356، به عنوان یک متفکر و اندیشمند، در حال تغییر و تکامل بوده و همانطور که خودش تأکید کرده است و از «ژرژگورویچ» مثال زده که کتابهای سالهای قبل خود را قبول نداشته، دکتر در مورد خودش هم این تأکید را داشته است. لذا، به لحاظ زمانی و تکامل اندیشگی دکتر، حرفهای آخر عمر او باید ملاک اصلی ما باشد. کسانی هستند که این موضوع مهم را مراعات نمیکنند و گاهی در کارهای دکتر دچار دوگانگی میشوند و ممکن است تناقض ببینند. آنچه دکتر در تحلیل جنبش اسلامی برای یکصد سال قبل از 1356 گفته آخرین نظریات اوست و لذا، از بیشترین اعتبار برخوردار است. لذا، اگر دوستانی در کارهای قبلی او مواردی بیابند که با این نظرات متفاوت به نظر برسد، ملاک؛ نظرات متأخر اوست.
در پایان سال 1355 یا آغاز 1356 چند ماه قبل از فوت، تحلیلی از «تولد دوبارة اسلام» (Renaisince) «در نگاهی سریع بر فراز یک قرن» گفته که در مجلدات 25 و 27 مجموعه آثار، انتشار یافته است. این تحلیل؛ فشرده، کوتاه و گاهی همراه با استعاره است. اهمیت این تحلیل برای ما هنوز پس از 45 سال موضوعیت دارد و میتواند در تحلیل اتفاقات 42 سال اخیر، کمک کند. او پس از 13 سال کار چالشی و فکری مداوم و 18 ماه زندان و پس از فعالیت فشرده در حسینیه ارشاد و کودتای درونسازمانی مجاهدین خلق به این تحلیل پرداخته است. فشردهی تجربه و فهم اوست. شرح و بسط این تحلیل دکتر پس از تجربهی 42 سال حکومت فقها و فقه، ضروری است.
دکتر شریعتی قبل از طرح تحلیل خود، مسوولیت خود را چنین بیان میکند:
«… این مائیم که مسئولیت آن را داریم که اسلام را از صورت سنتهای منجمد و شعار موروثی و عادات مذهبی ناآگاه و خرافههای پوچ که فقط نسل پیر خو کرده بدان را میتوانند قانع کند… بصورت یک ایدئولوژی مسئولیتآفرین، خودآگاه و هدایتکننده طرح کنیم.» (مجموعه آثار 1، ص 6)
حال ببینیم که دکتر شریعتی چه تحلیلی از یک قرن مبارزات سیاسی ـ مذهبی قبل از انقلاب 1357 داده است:
او، در این تحلیل معتقد است که اسلام دارد «تولد دوباره» مییابد و احتمالاً، اشاره به تحولات پس از 1342 تا 1356 و عمدهی کاری است که خود او و سازمان مجاهدین خلق و بعضی از روحانیون انجام دادهاند، دارد. او این تولد جدید اسلام را چنین توضیح میدهد:
«مرتجعها آن را «مدرنیسم» یا «مارکسیست اسلامی» و مارکسیستها و مدرنیستها آن را نوعی «ارتجاع مدرن» یا «مذهب مدرنیزه» مینامند.» او از موج جدیدی سخن میگوید و دعوتی که «نسل جوان و آگاه را به شدت به خود جذب کرده»: اسلامی که با «جهانبینی توحیدی»، «بازگشت به قرآن»، «احیای دعوت ابوذر» و «تشیع علوی» و «پیوند یافتن با انقلاب سربداریه به جای صفویه»، در زمان حاضر، مشخص میشود و خود را «از اسلام ارتجاعی و تشیع صفوی و کلیسای رسمی موروثی جدا میسازد.» دکتر با این مقدمه، بحث را شروع میکند و معلوم است که امیدوار است. بعداً باید بحث کنیم که چرا این امید دکتر محقق نشد و پیشبینیهای او درست درنیامد. دکتر، تشیع را مکتبی غنی میداند که ادامه مسیر حرکت و نهضتی بود که قبل از پیامبر اسلام و در مسیر جریان تاریخی فرهنگ ابراهیمی بنام «توحید»[6]، همواره با تضاد طبقاتی، استثمار و حکومت زور و پول و حقکشی و استضعاف انسانی مبارزه میکرد تا هنگامی که با پیدایش صفویه و همدستی ملایان وابستهاش، تشیع نیز به سرنوشت همان مذاهبی دچار شد که خود در طول تاریخش با آن درگیر بود. صفویه از این تشیع در مبارزه با قدرت عثمانی و همدستی با توطئه سازمان مسیحی، سوءاستفاده کرد و این همزمان شد با بیداری و پیشرفت اروپا و خواب و رکود ما.
دکتر شریعتی میگوید: «شکست عثمانی و از دست دادن کشورهای اروپای شرقی و سربرداشتن ملتها در درون امپراطوری اسلامی با تحریک «لورنس»[7]، «پیکره وحدت را تجزیه کرد» و افتخارش «تُرک بودن» و «تبدیل خطش به خط لاتین» و تغییر «روز تعطیل از جمعه به یکشنبه» و… شد. و نسخه بدل آن از همه جهت در ایران که کانون تشعشع فرهنگی و فکری اسلام در سراسر مشرق از اینجا تا اقصای چین بود.» (مجموعه آثار 27 صص 236-237) دکتر شریعتی آغاز بیداری جهان را از نهضت سلفیه میداند:
نهضت سلفیه
دکتر شریعتی میگوید:
«در اواخر قرن نوزدهم، نهضت بیداری، مبارزه با استعمار، بازگشت به اصالتهای اسلامی و تجدید تولد خویش توسط سیدجمال و عبده و قبل از افریقا و چین و هند و روسیه، در کشورهای اسلامی، شروع شد. اسلام در عصر ما رنسانس خویش را با سید جمال آغاز کرد و این شروع همه چیز است. این نهضت در سه زمینه آغازگر حرکتی بزرگ شد:
1- بیداری روحهای خواب گرفته… احیای شخصت جامعهای که در نتیجه فساد نظامهای حاکم، انحطاط روحانیت و اشراف رسمی، همراه با هجوم استثمار، به تباهی رفته بود.
2- شناساندن چهره استعمارگر به ملتهای مسلمان. این بذرافشانی به زودی حاصل داد؛ در ایران «انقلاب مشروطه» در شمال افریقا «بسیج نیروهای ضداستعماری علیه فرانسه» و در مصر و هند و ترکیه «شروع مبارزات سیاسی مترقی و فرهنگی» و
3- انتخاب ارزشهای علمی و عناصر مترقی مدنیت جدید غرب.
این دو (سیدجمال و عبده)؛ کوشش در راه عقلی کردن بینش مذهبی را شروع کردند که به جای پیوند با فلسفه یونان، منطق ارسطو و مکتبهای حکمت قدیم و علوم باستان، علوم جدید، فلسفههای جدید و فرضیات علمی اروپای قرن نوزدهم را زیربنای منطقی و استدلالی کلام کردند.» (مجموعه آثار 27 صص 238-240)
نقطهضعف حرکت سلفیه
دکتر شریعتی دو ایراد جدی به سیدجمال و عبده میگیرد:
یکی دوگانگی شخصیت سیدجمال و عبده. سیدجمال غرق در مسائل دیپلماتیک و تلاشهای سیاسی میشود و عبده غرق در مسائل فکری و ایدئولوژیک مذهبی.
دوم اینکه؛ اصلاحات در جوامع اسلامی را سیدجمال از رهبران سیاسی شروع میکند و عبده از رهبران مذهبی، و هر دو بینتیجه:
«اما او [عبده] نیز کار خویش را از علما و روحانیون جامعه آغاز کرد، و میدانیم که آنان نیز همچون سیاستمداران [که سیدجمال به آنها امید بسته بود] در یک نظام شکل گرفتهی منجمد از عناصر محافظهکار و «دم و دستگاهدار» هستند و نه میتوانند و نه میخواهند و نه میفهمند. بنابراین آنان نمیتوانند آغازکننده یک انقلاب مردمی باشند. باید مردم را بیدار کرد و برانگیخت و یک حرکت انقلابی را از متن ناس شروع کرد. در این حرکت از میان روحانیت، عناصر هوشیار و پارسا و شایسته بدان خواهند پیوست و بافت ارتجاعی همراه با عناصر منحط و مرتجع، رفته رفته عقب خواهند افتاد و محو خواهند شد. و این درسی است که از پیامبر آموختیم؛ و اساساً سنت پیامبر تنها اقوال و احادیث نیست، بلکه معنی حقیقی سنت، «روش»، «شیوه کار»، «از کجا باید آغاز کرد»، و «چه خط سیری را و چه استراتژیای را برای رسیدن به هدف باید تعقیب کرد» است. (مجموعه آثار 27 صص 244-243)
روحانیت شیعه
دکتر تصریح میکند که: «هیچگاه جامعه شیعه و حوزة روحانیت شیعه از تکان و از جنبش و از حرکتهای انقلابی خالی نبوده است.» او ارزیابی خود را از شخصیتهای مبارز روحانی از صدر مشروطیت و حتی قبل از آن (جنبش تنباکو) تا دهه 1340 چنین خلاصه میکند:
«… کار شخصیتهایی چون سیدجمال، میرزای شیرازی، طباطبائی، بهبهانی، ثقهالاسلام، مدرس، میرزاکوچکخان، خیابانی و امروز، طالقانی و حتی آیتالله خمینی ـ که مرجع بزرگ عصر ما هستند ـ نماینده روح حاکم بر حوزه نیست و اینست که آنان در حرکت و دعوت خویش در میان توده و روشنفکران و نسل جوان یاران بیشتری مییابند تا در داخل حوزه و از میان همقطاران خویش، و بسا که این قیامها موقعیت روحانی آنان را تضعیف میکند، و سرنوشت آیتالله نائینی که به دفاع از مشروطه برخاست و شانس مرجعیتش را فدای آن کرد، نمونهاش!» (پیشین صص 245-246)
«… این شخصیتها در طول این صد سال… هرگز با یک جهانبینی نوین اسلامی و اصلاح فکری و مکتب خاص ایدئولوژیک همراه نبوده است تا آنان را از دیگر مکتبهای فکری رایج ممتاز سازد، و غالباً نموداری از هوشیاری سیاسی رهبر و دلیری و ایمان و تقوای او بوده نه نماینده یک مکتب فکری نوین… ما نهضتهای سیاسی اسلامی بسیار داریم، اما نهضت فکری جدید نداشتهایم… حتی در مشروطه… روح و بینش مشروطه بیش از آنچه تحت تأثیر جهانبینی سیاسی و ایدئولوژیک اسلام یا شیعه باشد، تحت تأثیر فرهنگ انقلاب کبیر فرانسه است… و کار نائینی تنها و تنها توجیه فقهی مشروطه فرنگی است.» (پیشین)
بازگشت به خواب
در تحلیل بعد از شهریور 20، از «بازگشت به خواب» روحانیت تعبیر میکند:
«شهریور بیست آمد،… روحانیت چنان در شور و شوق بازگشت به چادر و عبا و عمامه و ریش و حوزه و سینه[زنی] و شُله[پزی][8] هیئتهای مذهبی و برگزاری رسمی و علنی غرق بود که نه خطر را احساس کرد و نه مسولیت را.
… تودههای مردم باز در پوست جمود و تعصب و تاریکی و اختناق خویش خزید و روحانیت باز به قالبهای سنتی خویش فرورفت و نسل جوان تحصیلکرده و روشنفکر زمینه بیرقیبی برای غلبه مارکسیسم شد… به گونهای که جامعه کاملاً دوقطبی شد: توده عوام؛ مذهبی، نسل جوان و تحصیلکرده؛ تودهای. بازار: کانون مذهب، دانشگاه: کانون کمونیسم… خمس و زکات و نذر و نیاز در اختیار مذهب. علوم جدید، هنر، ادبیات، حرکت و کوششهای انقلابی و مترقی در قلمرو کمونیسم.» (پیشین صص 247-248)
«و اما بعد از شهریور 20… روحانیت، تحت تأثیر نظام صفوی (نظامی که در عین تجلیل ظاهری روحانیت، دین را و به تبع آن روحانیت را به خود وابسته کرده بود و در برابر خود به تمکین واداشته بود، و این نخستین سازشی است که تشیع و روحانیت شیعی با دستگاه قدرت میکند) و نیز تحت تأثیر جمود و انحطاطی که در دوران قاجاریه به نهایت رسیده بود، مشروطه را منحرف کردند و او [روحانیت] متوجه نشد، خواب بود. میرزاکوچکخانها و خیابانیها برخاستند… و آنها همچنان در دثار خویش خزیده بودند و آنها را تنها گذاشتند تا نابود شدند… و مدرسها از میان آنها فریاد برآوردند، و آنان تکان نخوردند و به خوابشان ادامه دادند… و در دوره رضاخان و در لحظاتی که با یک فتوا میتوانستید مسیر تاریخ را، همچنانکه در واقعه تنباکو نشان دادند، عوض کنند، خاموشی را برگزیدند و بیست سال خفقان را تحمل کردند و از دست دادن همه آزادیها و حقوق انسانی و مذهبی را و حتی حق گریستن را، حتی داشتن عمامه و ریش و حتی پوشش نوامیشان را.» (پیشین صص 246-247)
نهضت ملی
دکتر شریعتی، نهضت ملی را چنین توصیف میکند:
«… نهضت ملی آغاز شد… شعار: «ملی شدن نفت و طرد استعمار انگلیس» و هدف: بازیافتن استقلال سیاسی ملت، تحکیم مشروطیت و نیل به قانون، آزادی، حقوق بشر، دموکراسی، پیشرفت و پاک کردن همه آثار شومی که دوران بیست ساله برجا گذاشته بود. اکنون در برابر جریان و قدرت سیاسی و فکری مارکسیسم یک جریان ملی و اصیل و مستقل در ایران آغاز شده است.
گرچه همچون همیشه،… چهرههای صدیقی از روحانیت شیعه وجود داشت این چهرهها، نمایندة خویش بودند نه نماینده و سخنگوی حوزه و… حوزهای که پس از شهریور بیست تشکیل شد، عبارت بود از نسل پیری که از پیش از کودتای 1299 به جای مانده بود و نوجوانانی که از روستا وارد حوزه شده بودند. و چنین ترکیبی در منحطتر کردن حوزه حتی از قبل از کودتا مؤثر بود… حوزه سرخوش از موفقیتهای محدود و سطحی و ظاهری که به دست آورده است، در حصار بسته خویش غنود و در جهانی… که عبارت از مثلث کوچکی بود میان نجف، قم و مشهد. تمامی مسوولیتش حفظ وضع موجود بود… استغاثه ملت را نشنید، و اصیلترین نهضت رهائیبخش ملت ما… از یاری روحانیت، که در آن روز تمامی نیرو و ایمان توده را قبضه قدرت خویش داشت، بینصیب ماند و روحانیت راه مماشات با قدرت حاکم و سازش با وضع موجود را پیش گرفت… در نتیجه نهضت ملی شکست خورد و دچار سرنوشتی شد که نهضت جنگل، که نهضت خیابانی و تلاشهای بیثمر «مدرس» تنها.»[9] (پیشین صص 248-250)
سکوت و سازش و قیام خرداد 42
حرکت آیتالله خمینی را چنین توصیف میکند:
«…قدرت مرکزی توانست بر نهضت ملی و هم حزب توده فائق آید و خود تجدید نیرو کند… عهدشکنی و ناسپاسی کرد، و بالاخره در خرداد 42 با زشتترین و اهانتبارترین اتهام، پیوند مماشات روحانیت و سلطنت، که در شیعه 400 سال، و در سنت 1400 سال و در مذهب همیشه، و در اسلام هرگز، گسست. چه، نگهداشتن آنچه دیگر به کار نمیآید… در خاموشترین ایامش ناگاه خفتهای ازاین اصحاب افسوس[10] (Ofesus) بیدار میشود از کهف حجرهای بیرون میپرد و ابوذروار بر سر قدرت و اسرافیلوار در صور قرآن میدمد و گورها را برمیشوراند و امنیت سپاه قبرستان را برمیآشوبد و محشر قیامتی برپا میکند.
اینست که روحانیت شیعه نیز که به خاطر ادامه زندگی گیاهی خویش امر به معروف و نهی از منکر را از «رساله»اش و امامت و عدالت را از «رسالت»ش برداشت و نایب امامت و پیرو پاپ شد و ذلت و بدعت جدایی دین از سیاست را پذیرفت تا از بد حادثات در امان ماند، به اقتضای ناموس و تقدیر و سنت لایتغیر الهی که «من اعان ظالماً سلطه الله علیه» قربانی ظلمی شد که در نجات از مهلکههای خطیر با سخن یا سکوت و حضور یا غیبت خویش به یاریش شتافته بود… اما سکوتش در این 40 سال از آن سازش 400 سالهاش ایمان براندازتر بود. چهل سال از 1299 تا 1342[11] که همه چیز در ایمان و فرهنگ و خلق و خوی ملت ما عوض شد و استعمار فرهنگی و روحی و فکری تا مغزاستخوان مردم ما رسوخ کرد و از درون همه را پوچ و پوک کرد.» (پیشین صص 250-251)
دریغها (نقد جنبش چریکی)
دکتر میگوید:
«… از سیدجمال به این سو، این دریغها آغاز میشود… اسلام، امروز، نه همچون متهمی که نیاز به دفاع دارد، بلکه همچون مدعی عموم انسان، یا لااقل مدعی امت خویش در این بخش بزرگ از جهان شناخته میشد …در مشروطه، ای کاش به جای آنکه به تغییر رژیم میپرداختیم، به تغییر خویش میپرداختیم… آنگاه به سیاست رو کردیم: نفت، ملیت، استقلال و نفی امپریالیسم و استعمار غربی …اما دریغ، که آن نهضت مذهبیمان به تعظیم شعائر صفوی و قاجاری گذشت و نهضت ملیمان به تبلیغ شعارهای روزمرة سیاسی… نسل جوان ما، روشنفکران مسئول ما، با دو بعد پرشکوه و پرجنبش و متعالی نهضتی را آغاز کردند، نهضتی که یک بعدش تکیهگاه فکری اسلام بود ـ و این کاری بود بدیع: آنچه آرزو میکردیم ـ، و بعد دیگر مرحلة شگفتانگیز ایثار و انفاق جان ـ چه سخاوتمندانه!… و نوحهسرایی را که پیش از این در طی قرنها جانشین حماسهسرایی کرده بودند، در پیرامون شهادت بازگردانید و از شهادت حماسه سرائید و نوحهسرائی را به خصم بازگرداند.[12] و اما افسوس! اما افسوس که در این هر دو راه، چه نیروهایی به مهلکه افتادند و چه امکاناتی از دست رفت: اگر در آن سو، بجای مشتی نیرومند و کوبنده بر روی خصم، مشتی نیرومند و کوبنده بر این دیوارهای سترگ قرون وسطایی که گرداگرد عقل و دین و اندیشه ما کشیده بودند، فرود میآمد و راه برای تابش نور به خلوتگاهها و تکیهگاهها و حجرهها و حوزهها و اندیشهها و احساسهای دینیمان بازمیشد، آنگاه مذهب ما، آن روز هزاران آموزگار شهادت در میان توده داشت نه دو شهید.[13] و در این سو، بجای آنکه نهضتی تنها بر روی سرش راه برود،[14] در حالیکه دستهایش در جیب است و پاهایش در هوا و معلق و رها، کاری میکرد که این مرد[15] بر روی دو پاهایش راه برود و با دستهایش کار کند و با سرش بیاندیشد. روشنگران ما به عمل پرداختند، و کارگران ما محروم و غافل تخدیر شده و فریفتة دور از صحنه و محروم از این پیامبران بزرگ عصر خویش ـ پیامبران که از انبیاء بنیاسرائیل برترند.»[16] (پیشین صص 256-260)
شروع کار دکتر شریعتی
کار خود را دکتر چنین توصیف میکند:
«من در این میان، کار را هنگامی آغاز کردم که آن دو قطبی که همواره آرزو میکردم یک قطب شوند[17]، آن دو دستی که همواره دو مشته رویاروی هم بودند، یک پنجه درهم فشرده گردند ـ پنجهای که از ایمان نیرو میگیرد و از فکر روشنایی ـ هیچکدام نتوانستند و برخی نخواستند، و برخی که اکثریت باشند، ندانستند که به جای تنها گذاشتن من[18]، کاری این چنین میکردند ـ آن هم کسانی که اکثریتشان هم در ایمان و هم در ایثار از من برترند ـ اکنون هزارها، صدها هزار چراغ راه فرا راه این مردم بود و اکنون اسلام هم از قدرت حرکت عشق و ایمانی که از قلب این توده میجوشد، تغذیه میکرد و هم از نور آگاهی و اندیشه روشنفکرانی که به جای آنکه اندیشة خویش را به خلق انفاق کند، جانشان را انفاق کردند[19] ـ و این عالیترین اخلاص است. (مجموعه آثار 27 ص 259)
اما دریغ! اما دریغ که مردمی که به روشنایی بیشتر نیاز داشتند، از روشنایی محروم شدند، به جای آن شهیدانی یافتند، شهیدانی که در تاریخ فرهنگ و ایمان ما هم کم نیستند و بلکه بسیارند و از هر امت و ملت دیگری بیشتر؛ اما این ناآگاهی بود که این خلق را در پیرامون آرامگاه هر شهیدی که در هر گوشه و هر نقطه و هر کوه و دره و صحرا و روستای این سرزمین افتاد، بصورت بتپرستان جاهلی که بر پیرامون بتهای مجهولی طواف میکنند و آنچه از آنان میخواهند، نذر و نیازها و خواستهای زنانه و کودکانه و جاهلانه است، رها کرد.[20] به هر حال، در آن حال که این اندیشه بیش از همیشه نیازمند نور روشنفکران و عشق توده بود. این نور و این عشق در عالیترین لحظات تجلی خویش بود، اما نگاه ما از هر دو بینصیب ماند، یا لااقل کمنصیب، بهر حال بگذریم، کار من نیز ناتمام ماند و حرفها ناگفته.» (پیشین 258-259)
تحلیل تحلیل دکتر شریعتی و پیشبینیهای او
امروز 44 سال از سخنان دکتر و 42 سال از حاکمیت جمهوری اسلامی به رهبری منحصر به فرد فقها که با پشتوانهی فقه تشکیل و اداره میشود، میگذرد. شورای نگهبان قانون اساسی، در چارچوب فقه حوزهها و برداشت خود از اسلام قانون اساسی، همچون صخرهای عظیم، نفوذناپذیر، سرسخت، بدون انعطاف؛ جلوی هر تغییری را از طریق انتخابات و دمکراتیزاسیون جامعه، سد کرده و از ورود هر ایرانی ـ به جز افراد مورد تأیید خودیها ـ به حیطهی قدرت و اندیشهورزی حکمرانی، جلوگیری کرده و اگر فردی از غربال تنگ شورای نگهبان، تصادفاً عبور کرده و وارد شبکهی قدرت شده و سخنی متفاوت گفته، زمینگیر شده است. استراتژیها، سیاستها، تاکتیکها و تکنیکهای پیچیده به منظور تحکیم هرچه بیشتر انحصارطلبی، توسط جناح قدرتمند حاکمیت، تعیین و اجرا شدهاند. ما در اینجا عملکرد دو جناح شیعی تأثیرگذار در این 40 سال، پوزیسیون (حاکمیت روحانیت) و اپوزیسیون (سازمان مجاهدین خلق) را بررسی میکنیم:
حاکمیت جمهوری اسلامی
روحانیون جمهوری اسلامی که مورد تأیید آیتالله خمینی بودند از همان آغاز پیروزی انقلاب، با استفاده از اشتباهات و تفرّق روشنفکران مذهبی و غیرمذهبی سعی در انحصاری کردن قدرت خود کردند. تا مدتها آیتالله خمینی در مقابل آنها مقاومت میکرد. ترکیب شورای انقلاب هم نشان از به رسمیت شناختن نواندیشان دینی غیرروحانی از طرف رهبری انقلاب داشت. ولی اتفاقات متعددی افتاد که شرایط را به نفع انحصاری شدن قدرت روحانیون رقم زد. استعفای دولت موقت با این توجیه انجام شد که مراکز تصمیمگیری متعدد هستند و از تمرکز تصمیمگیری در دولت موقت جلوگیری میکنند. این حرف درست بود که مراکز رسمی تصمیمگیری ـ رهبری، شورای انقلاب و دولت موقت ـ و مراکز غیررسمی تصمیمگیری ولی عامل و مؤثر که علیالقاعده باید مجری مصوبات شورای انقلاب میبودند ـ دادگاههای انقلاب، کمیتهها، سپاه پاسداران، روحانیون منفرد ذینفوذ، صدا و سیمای قطبزاده و… ـ متعدد و کار را برای دولت موقت مشکل کرده بودند. ولی بخشی از این به هم ریختگی به دلیل ویژگی خود انقلاب بود، ثانیاً شورای انقلاب و دولت موقت و حتی امام، تجربه اول آنها در حکومتداری بود و عموماً آمادگی قبلی برای حکومت کردن نداشتند. شتاب انقلاب همه را غافلگیر کرد. ثالثاً دولت موقت کاملاً انقلابی و عملیاتی در شرایط انقلاب، نبود. مهندس بازرگان از میان دوستان شناخته شدهی خود، دست به انتخاب زده بود. معهذا، همهی این مشکلات، استعفای مهندس بازرگان را توجیه نمیکرد. مهندس بازرگان و دولت موقت نمایندهی بخش مهمی از نیروهای جامعه بودند. تفرق روشنفکران مسلمان رو به گسترش و در مقابل وحدت روحانیون شورای انقلاب رو به تعمیق داشت. از همهی اینها گذشته روشنفکران مسلمان و غیرمسلمان، تحولات شکلگیری قدرت و پتانسیل خفتهی روحانیت از مشروطه تا انقلاب را به لحاظ نرمافزاری ـ فقه و فرهنگ حوزوی ـ و سختافزاری ـ تشکیلات گستردهی روحانیون در سراسر کشور که پس از پیروزی، اکثراً مقلد، آیتالله خمینی شده بودند و به سوی تسخیر قدرت، خیز برداشته بودند ـ را، خوب ارزیابی نکرده بودند که در مقابل آن میبایست یک بلوک قدرت قانونی روشنفکری و تعادلبخش، ایجاد کنند. تکروی بنیصدر و همکاری توطئهآمیز او با سازمان مجاهدین خلق و درگیری مسلحانه بین حاکمیت و مجاهدین… در نهایت آیتالله خمینی را به آنجا رساند که در گفتمان دوگانهی مشروطه ـ مشروعه، طرف مشروعه را بگیرند و مطلقاً از روحانیون حمایت کند و عملاً مسلمانان غیرروحانی و به تبع غیرمسلمانان، حذف و طرد و به حاشیه رفتند. قدرت، انحصاری روحانیت شد و خشونت به کمک روحانیون برای حذف دگراندیشان آمد و انحراف از همینجا شروع شد و بحرانها از همین مرحله ـ خاصه از خرداد 1360 ـ آغاز گردید. امروز این بحرانهای لایه لایه، از عمق به سطح آمدهاند و بحرانهای گسترده و متعدد کنونی حاکمیت جمهوری اسلامی، نه مخفی هستند و نه کتمان میشوند. صدها متفکر اپوزیسیون و پوزیسیون و کارشناسان ایرانی و خارجی در داخل و خارج کشور و هزاران گزارش نهادهای تحقیقاتی داخلی و خارجی شرایط جمهوری اسلامی را به لحاظ بحرانهای سیاسی، اقتصادی، حکمرانی، فرهنگی، حقوقی، حقوق بشری، حقوق شهروندی و… مستند کردهاند.
در چهل و دو سال گذشته، میدانیم که بر ایران و ایرانیان و روحانیت و قدرت و حکومت، چه گذشت. روحانیت حاکم از همان چیزهایی برای حکومت استفاده کرد که با آن آشنا بود و در اختیار داشت. فرهنگ، فقه، اصول و… متراکم شده در حوزههای علمیه و متراسب شده در وجدان روحانیون حاکم. یک چیز کاملاً روشن است که ملت ایران در چهل سال گذشته، طبق قانون اساسی توسط 11 فقیه که در مصادر امور عالی بودهاند، 900 امام جمعه و هزاران روحانی در سطوح پائینتر، اداره شدهاند و تمامی تحولات جامعه به لحاظ حقوقی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی، به عهدهی این فقها و سازمانها و نهادهای گسترده و متعدد روحانیون حکومتی میباشد، که از قبل انقلاب بودهاند یا در بعد آن تشکیل شدهاند. حتی روحانیون و مراجعی که پست و مقام رسمی حکومتی ندارند، در امور مملکتی دخالتهای مؤثر و تعیینکننده دارند و در تخصصیترین امور مملکتداری؛ از مشق شب دانشآموزان، مبارزه با کرونا، دوچرخهسواری زنان، تماشای مسابقات ورزشی توسط زنان در استادیومهای ورزشی و… دخالت میکنند. البته خطا و اشتباهات دیگر جریانات هم جای خود را دارد که پرداختن به آنها، هدف این نوشته نمیباشد. بطور خلاصه میتوان گفت که روشنفکران دینی شورای انقلاب برعکس روحانیون آن، به جای وحدت و همسویی به تفرّق و جدایی از هم رو کردند،[21] سفارت امریکا تسخیر شد، دولت موقت استعفا داد و بنیصدر به جای قانونگرایی، به نقض قانون پرداخت و با رجوی که مشی براندازی و جنگ مسلحانه را انتخاب کرده بود، متحد شد و درصدد بود که تمام قدرت را تصاحب کند و این رفتارها، روحانیت را بیش از پیش به سمت مقابلهی خشن با جوانان و روشنفکران و هنرمندان منتقد، پیش برد. حکومت روحانیون یکپارچه شد و دموکراسی، احزاب، نهادهای مدنی سرکوب شدند. کارنامه چهل سال حکومت روحانیون، فراگیری بحرانهای متعددی است که، میبینیم. جامعه را از درون و بیرون با ابربحرانهایی روبرو کرده که آینده را بسیار خطرناک مینماید و کسی منکر آن نیست و مرتباً ارقام و اعداد و شاخصها توسط مسئولین مستقیم نهادهای مملکتی اعلام میشوند.
در اینجا، احتیاجی به بیان جزئیات آن مستندات نیست ولی این ابربحرانها را در نه مقوله کلی و جامع بیان میکنیم:
1- فقر، شکاف طبقاتی؛ رئیس جمهور به هنگام گران کردن بنزین گفت که به 60 میلیون نفر یارانه پرداخت خواهد شد. یعنی 70 درصد جمعیت آسیبپذیر هستند و مشکل معیشت دارند. حدود 30 میلیون نفر زیر خط فقر مطلق هستند.
2- ناامیدی از حاکمیت: شکاف بین حاکمیت و اقشار متوسط شهری (تظاهرات 1388) و حاکمیت و تودههای محروم و مستضعف جامعه (تظاهرات 1396 و 1398) و هزاران اعتراض و اعتصاب محلی به مرحلهی ناامیدی مردم از حاکمیت، رسیده است.
3- تخریب محیط زیست: آب، خاک، جنگلها، مراتع، هوا، تالابها، دریاچهها؛ نابودی زیستگاه ایرانیان را پیام میدهد. یعنی روند غیرقابل سکونت فلات ایران، برای نسلهای آینده.
4- تخریب سرمایه اجتماعی: بیاخلاقی، بیاعتمادی، ناامیدی مردم و حاکمیت[22]، دینگریزی، دینستیزی، دروغ، تقلب، رفیق بازی، باند بازی، خویشتن سالاری در جامعه موج میزند.
5- آسیبهای اجتماعی: حاشیهنشینی، اعتیاد، فحشاء (رسمی و غیررسمی)[23]، دزدی، انواع فساد (در حاکمان و مردم)، حرص، آز، چپاول، رشوه و… به وفور وجود دارد.
6- فرار مغز و سرمایه، کاهش I.Q. متوسط جامعه که در شرایط کنونی به 84 رسیده و سالی 5/1 واحد کاهش مییابد (تحقیقات یک استاد دانشگاه شهید بهشتی). نسل آینده به لحاظ توانایی هوشی قادر به ادارة مملکت نخواهد بود.
7- تقابل مذاهب (تشیع ـ تسنن، تشیع ـ دراویش، تشیع ـ مسیحی، تشیع ـ بهائی و…)، تقابل با دگراندیشان، تقابل با قومیتها و… دغدغهها و عملکردهای ثابت حاکمیت است. هر دگراندیشی را دشمن و معاند میدانند (سخنرانی سعید امامی در دانشگاه همدان در سال 1375، اعلام طرحهای نیروهای امنیتی بود که از همان موقع عملیاتی شده است).
8- فساد مالی ـ اداری در دستگاههای حکومتی؛ افرادی از درون حاکمیت گفتهاند که: «مبارزه با فساد موجب فروپاشی جمهوری اسلامی میشود!» فساد سیستماتیک، شبکهای و با فتاوی شده است و به تبع فساد در جامعه و مردم عادی گردیده. [24]
9- تقابل با همسایگان، با غرب و مخصوصاً با امریکا. این تقابل از مرحلهی تبلیغاتی و برخورد دیپلماتیک گذشته و به مراحل اقدام عملی (تحریمها، و سازماندهیها، عدم رعایت پروتکلهای سیاسی، ترورها، انفجارها، حملات نظامی و حملات سایبری…) رسیده و هر آن خطر درگیری نظامی وجود دارد. پس از انتخاب «برایان هوک»، در وزارت خارجه امریکا، به عنوان مسوول میز ایران، گروه عملیاتی (Action Group) با همکاری کشورهای دوست امریکا تشکیل شده که علیه ایران عملیات تخریبی اعلام نشده، انجام میدادند و مسوولیت آن را نمیپذیرفتند. این نهاد در دولت بایدن هم فعال است. ترور کارمندان و محققین سازمان انرژی اتمی، تخریبهای نرمافزارهایی، چون استاکسنت، مهدی، فلیم و…، انفجارات در مراکز نظامی و هستهای، نفوذ جاسوسان در مراکز بسیار حساس نظامی و بدیلسازیهای حکومتی برای آینده، از اقدامات عملی «گروه عملیاتی» است که با همکاری اسرائیل و کشورهای پولدار منطقه، انجام میشوند. در آینده ممکن است خلبانهای اسرائیلی با هواپیماهای مدرن اماراتی به ایران حمله کنند. تحریم رهبری و وزیر خارجه و ترور علنی سردار سلیمانی، توسط ترامپ و ترور فخریزاده توسط اسراییل نشانههایی از درگیری خصمانه در آینده دارد.
«بایدن» از حزب دمکرات امریکا، با اینکه گفته است که به برجام بازخواهد گشت ولی شروطی جدی برای رفع تحریمها دارد. مسئله موشکها، سیاستهای منطقهای ایران مورد نظر اوست. او، خیلی معقولتر و قویتر از ترامپ ظاهر خواهد شد و دوستان اروپائی امریکا را هم با خود متحد خواهد کرد. دیگر نمیتوان، شیوهی «کجدار و مریز» گذشته را ادامه داد و تکلیف خود را با داخل و خارج باید شفاف و مشخص و پایدار کرد. به هر حال انتخاب بایدن، یک امکان است که اگر بتوان از آن استفاده کرد.
با وجود این بحرانهای بزرگ و خطرناک، حاکمیت جمهوری اسلامی ـ و نه دولت آن ـ خود را نهضت و یک، جنبش ایدئولوژیک میداند. کیسینجر یک بار گفته که «جمهوری اسلامی یک کشور است یا یک انقلاب؟» معنی حرف کیسینجر، به زبان دیپلماتیک، این است که ایران یک جنبش انقلابی برای تخریب منافع امریکا در منطقه است و باید با آن برخورد کرد. او قبلاً هم گفته بود که: «ایران قلوهسنگهای درون رودخانه است که برای جنگ با روسیه و چین، باید از روی آن عبور کنیم.» در مقابل سخن کیسینجر؛ تعریفی که آیتالله خامنهای از جمهوری اسلامی میکند، تعریف یک انقلاب مذهبی بدون ملاحظهی منافع ایران، است. آقای خامنهای مراحل حصول به هدف نهایی را به پنج مرحله تقسیم میکند:
1- انقلاب اسلامی که در سال 1357 محقق شده،
2- حاکمیت اسلامی که در دوره ایشان محقق شده،
3- دولت اسلامی که در دورهی اول احمدینژاد از تحقق آن سخن میگفتند ولی بعداً دیگر ذکری از آن نشد، لذا هنوز محقق نشده.
4- جامعهی اسلامی که هنوز محقق نشده و درصدد تحقق آن هستند.
5- تمدن اسلامی یا ایجاد امت اسلامی که باید ساخته شود. منطقهای و جهانی است. (وظایفی که فرماندهان سپاه برای خود تعریف میکنند در این راستاست). اقدامات عملی در کشورهای منطقه هم، در این استراتژی معنی میدهد.
استراتژیهای کلان حاکمیت در چارچوب این اهداف و بدون در نظر گرفتن منافع ملی، تعریف و در 30 سال گذشته، عملیاتی شدهاند. این استراتژیها عبارتند از:
1- اقتصاد؛ دولتی ـ نظامی کردن آن و جلوگیری از رشد و انسجام بوژوازی ملی (بخش خصوصی متعهد و ملی). بخش خصوصی مستقل ملی، میتواند مقوم دموکراسی و امنیت ملّی هم باشد، پس باید از تشکیل و رشد آن، حمایت از دموکراسی، جلوگیری کرد.
2- فضای امنیتی ـ نظامی داخلی، قوه قضائیه وابسته (بدون اقتدار)، خودسانسوری رسانهها و جلوگیری از چرخش آزاد اطلاعات، ممنوعیت احزاب، و سندیکاهای مستقل، سمنهای مردمی و…
3- تمدنسازی اسلامی؛ ایران فدای اسلام. کمک به مردم کشورهای اسلامی و تشکیل جبههی مقابل امریکا و کشورهای اسلامی منطقه و نابودی اسرائیل.[25]
4- آموزش (ابتدایی، متوسطه و عالی) طبقاتی، حوزههای علمیه وابسته به حاکمیت با وسواس شدید امنیتی. بیتوجهی به گسترش بیسوادی و کمسوادی. نابسامانی اماکن آموزشی.[26] حدود 11 میلیون نفر بیسواد و 10 میلیون نفر کمسواد داریم.
5- تبلیغات و فرهنگ مذهبی پوپولیستی و عوامگرا. قدرت مداحان، مناسک و شعائر پوپولیستی.
6- نقض علنی حقوق بشر و حقوق شهروندی، تقسیم مردم به خودی ـ غیرخودی، توزیع مشاغل، مناصب و امکانات بین خودیها، نظارت استصوابی، توزیع بودجه به نفع نهادهای خودی و عدم نظارت بر آنها، به همین دلایل است که حاکمیت جمهوری اسلامی، با اجرای 6 برنامه توسعه و 21 سال نامگذاری سالها به امید توسعه کشور و برنامه چشمانداز 20 ساله (1384-1404)، که قرار بود ایران پیشرفتهترین کشور منطقه شود، اعلام اقتصاد مقاومتی و 50 فقره سیاستها مصوب کلی نظام[27] که توسط رهبری ابلاغ شدهاند، به هیچیک از اهداف توسعه دست نیافته است و حساسیتی هم نشان داده نمیشود! و مرتباً شاخص فلاکت، کیفیت اقتصادی، فضای کسب و کار، فضای سرمایهگذاری، حکمرانی، آزادیهای فردی، سرمایه اجتماعی، ایمنی و امنیت، آموزش، کیفیت زندگی، بهداشت و سلامت، محیط طبیعی و… سیر نزولی دارند و شهروندان را عاصی کرده و به قول یک هنرمند: «دیگر خسته شدهایم».
مرتباً تبلیغ میشود که «صبر و استقامت» تنها راه رسیدن ملت شریف ایران به «قلهی رفیع پیشرفت و قدرت» است و «طبیعت اسلام پیشرفت و قویتر شدن» است. و «قوی شدن شامل ابعاد اقتصادی، علمی، فرهنگی، سیاسی و تبلیغی هم میشود.» و امروز بعد از 42 سال و پس از انتخابات مهندسیشدة مجلس یازدهم، پیشنهاد میشود که برای تحقق آن آرزوها «در همهی بخشها افراد جوان، مؤمن، با انگیزه و متشرع به کار گرفته شوند.» سوال این است که چرا این اهداف محقق نمیشوند؟ همهی امکانات مادی، معنوی، انسانی، طبیعی برای توسعه ایران که یک ابرقدرت بالذات منطقهای است، مهیاست، پس چرا اهداف فقط روی کاغذ میمانند و تحقق پیدا نمیکنند؟ مگر احمدینژاد را به عنوان کسی که ادبیات انقلاب را زنده کرده، با سلام و صلوات نیاوردند، چه نتیجهای حاصل شد؟ الگوی چینی احمدینژاد چرا جواب نداد؟ یا اهداف انجامپذیر نیستند و یا ابزار تحقق آنها موجود نیست و یا هر دو. در چنین شرایطی، تجربه بشری، القاء میکند که باید استراتژیها را عوض کرد. در داخل باید به سوی الفت ملی، آشتی ملی، انسجام ملی یعنی تأمین حقوق شهروندی رفت و در روابط خارجی به تعامل و تفاهم با کشورهای دور و نزدیک رسید. بر پایهی موازنه منفی دکتر مصدق و موازنه عدمی شهید مدرس، حرکت کرد. اگر این تغییرات انجام نشود، اضمحلال ملک و ملت (جغرافیا و مردم) پیش خواهد آمد. سنت الهی، این است.
نتیجهگیری منطقی عملکرد 42 ساله این است که پشتوانهی تاریخی روحانیت حاکم که فقه و حوزههای علمیه شیعی و بخش مهمی از روحانیون بوده است نتوانسته در جهان پیچیده کنونی راه پیشرفت، توسعه، تعامل و تفاهم در داخل و خارج را فراهم کند و هماکنون هم با تجهیزات سختافزاری امنیتی ـ نظامی و سرکوب مردم برای حفظ نظام، سد راه توسعه و پیشرفت مملکت است و از انتخاب الگوهای عملی و منطقی انجامپذیر، جلوگیری میشود. تداوم این روند، ایران و ایرانی را به زمین سوخته تبدیل میکند. به نظر میرسد که نرخ رایج مملکتی پویایی لازم را برای حل مشکلات جامعه، حتی سادهترینها، ندارد!
سازمان مجاهدین خلق
نحلهی دیگر شیعی، سازمان مجاهدین خلق است که از همان اول انقلاب، اپوزیسیون حاکمیت روحانیت شد. در سال 1344 که حنیفنژاد، همراه با دوستان صمیمی خود سازمان را بنیاد گذاشت با پشتوانهی نواندیشی دینی و الهام از تحولات انقلابات جهانی و برداشت از جوهر اسلام، امیدوار بود که با مشی جنبش چریکی میتوان ایران را از چرخهی معیوب و ارتجاعی استبداد ـ استعمار نجات داد و به پشتوانه «خلق»، راه پیشرفت و توسعه را باز کرد. متأسفانه با انتخاب استراتژی غلط جنگ چریکی توسط نیروهای مذهبی و غیرمذهبی که تحت فشارهای روانی جهانی و شتابزدگی اتخاذ شد، شرایط ایران؛ مخصوصاً قدرت نهفتهی روحانیون و حوزههای علمیه، در آن لحاظ نگردید. کار طاقتفرسای شش ساله و تربیت 200 نفر جوان پاک آرمانخواه، جان بر کف توسط حنیفنژاد و دوستانش که باید چراغ راهنمای توده میبودند و انقلاب را هدایت میکردند با نثار جان و تحمل شکنجه (همراه با سایر سازمانهای مذهبی و غیرمذهبی)، اگرچه ابهت دستگاه سرکوب شاه را درهم شکستند ولی در تابستان 1355 جنبش چریکی در عرصه جامعه نابود شد و در عین حال فضای جامعه را رادیکال کرد که به وسیلهی اقشار متوسط شهری و با موتور اقشار مهاجر مذهبی به شهرها که در دههی 1340 و 1350 اتفاق افتاده بود، پیروزی انقلاب در 13 ماه به ثمر رسید که فقط روحانیون میتوانستند مدیریت میدانی آن را به عهده گیرند و کسب قدرت کنند و از 1360 جنبش چریکی و اندیشهی دکتر شریعتی به حاشیه رانده شد. وارثان حنیفنژاد، چه تقی شهرام و چه مسعود رجوی، نه ظرفیت او را داشتند و نه صداقت و پاکی او را ولی وارث سرمایهای بودند که با آن میتوانستند ریسک کنند، یا بهتر، قمار احمقانه کردند. اولی وحدت ملی را بهم زد و روحانیت را به روشنفکران (مذهبی و غیرمذهبی) بدبین نمود و زمینهی انحصارطلبی شد و دومی به کشتار ملی از دو طرف و تضعیف و انحراف انقلاب، دامن زد و بعد وارد یک استراتژی شکست خوردهی دیگری شد. پیروزی انقلاب میبایست به او درس میداد ولی او درس را نفهمید. سازمان را به جاسوسی، همکاری با دشمن ملی، مزدوری، آوارگی، از خودبیگانگی و در نهایت به ساختار مافیایی کشاند و همچون سازمان مافیا در ایتالیا که در آغاز یک سازمان انقلابی بود و بعد به «مافیا» تبدیل شد، این سازمان هم همان مسیر را طی کرد و امروز یک فرقهی منزوی شده است. علاوه بر اینکه خشونت و کشتار و انشقاق ملی را دامن زد هزاران جوان صادق و آرمانخواه را تبدیل به موجوداتی محروم و مفلوک کرد و عمر مفید آنها را در کوهها و دشتهای عراق و اردوگاهها و خیابانهای اروپا و امریکا به هدر داد و در نهایت، سازمان تبدیل شد به سازمانی پلید و کثیف و رهبری زنباره و سادیست که همچون پادشاهان قاجاریه حرمسرای شخصی از زنان و دختران قربانی شدهی آرمانخواه تشکیل داد و پس از 40 سال، امروز؛ به پایان عمر مؤثر و مردمی خود رسید و متأسفانه دستگاههای اطلاعاتی ـ امنیتی جمهوری اسلامی، به جای به کار گرفتن طرحهای علمی شفاف و تبیین دگردیسی 40 ساله این سازمان، هنوز جوانان ناآگاه که از روی استیصال فکر میکنند در این سازمان خبری است را به اعدام محکوم میکنند و هنوز هم نوع مبارزه مؤثر با این پدیده عجیب و مفلوک را نیافتهاند، چون خود هم کماکان در همان فضای غلط و انتقام، سیر میکنند. در 42 سال گذشته، رهبری سازمان مجاهدین خلق، از ارتباط با جاسوسان شوروی و سعی در جایگزین کردن خود به جای حزب توده[28] و بعد درگیری مسلحانه با جمهوری اسلامی به امید اینکه حماسهی 17 شهریور 57 را خلق کنند و به حکومت برسند تا فرار به عراق و شکست کامل در داخل در سال 1361[29] و قبل از آن فرار تبلیغاتی رهبری سازمان با آقای بنیصدر که فریب رجوی را خورد به پاریس و تشکیل «شورای ملی مقاومت» و ازدواج با فیروزهی بنیصدر و پیشبینی بازگشت به حکومت تا 6 ماه و بعد رفتن به عراق و پس از بنبست مبارزه با جمهوری اسلامی، در 1364، طرح «انقلاب ایدئولوژیک»، یعنی ازدواج با همسر دوست خود[30] و سپس حمله نظامی به ایران، پس از قبول قطعنامه 598 توسط ایران و کشتار 1400 نفر از اعضای خود و بلافاصله راه انداختن موج ازدواج بین مردان و زنان بیوه شده در جنگ و سپس موج طلاق همگانی ـ به جز زوج رهبری ـ و مزدوری برای صدام و عربستان و اسرائیل و امریکا و… اجبار به ترک «پایگاه اشرف» و بعد اجبار به ترک پایگاه لیبرتی و بعد انتقال به آلبانی، همگی رفتار یک سازمان دون کیشوت است که چندین هزار نفر را تلف، افسرده، عقدهای، باطل، از خودبیگانه و محبوس کرده است. در نهایت خود رهبری با توجیهات «مذهبی»، محمدرضاشاهوار زنان مظلوم سازمان را طعمهی امیال سکسخواهی بیمارگونه خود کرده و احمقانه فکر میکند که این رفتارها مخفی میماند! فقط 120 زن را بدون ضرورت پزشکی عقیم کردند ـ خروج رحم از بدن این زنان[31] ـ تا هر گونه زندگی عادی از این زنان را برای آینده سلب نمایند، رقص رهایی[32]، و حبس و شکنجه و زندانهای طولانی مدت معترضین[33]، رفتار بیمارگونهی رهبری سازمانی است که محمد حنیفنژاد با آن عشق و آرزو و انرژی ایجاد کرده بود. چیزی که بیش از اینها باید به آن پرداخت و علتیابی کرد. چرا چنین تحولی در یک سازمان شیعی مبارز، پیش آمده است؟ یک سازمان انقلابی با آن همه آرمان مقدس و ایثار جان بنیانگزاران و کادرهای اولیه.
درک و شناخت دکتر شریعتی و آیتالله بروجردی از تحول در حوزهها
اینجاست که به درک و شناخت درست و دقیق آیتالله بروجردی باید پی برد که مدیریت اجرایی سیاسی را برای روحانیون خطرناک ارزیابی کرد و تا زنده بود ضمن داشتن نفوذ مؤثر در دربار محمدرضاشاه از دخالت روحانیون در سیاست جلوگیری کرد. و همچنین به عمق فهم دکتر شریعتی، پس از وقایع سال 1342 پی میبریم که گفت «تا دیوارهای تحجر فرو نریزند هر انقلابی خیانت (یا جنایت) است.» او تا انقلاب با معیارهای اسلامی، دو تا سه نسل زمان را پیشبینی کرده بود. دکتر شریعتی جوانان عجول آرمانخواه را که میخواستند سریعاً در ایران بهشت بسازند افرادی پرشور، عجول، کمتجربه و کمشناخت از شرایط جامعه و روحانیت ارزیابی کرد و دریغها خورد، هماکنون از آن حرف، 50 سال گذشته است و ما را به امروز رسانده. اگر حنیفنژاد با 200 نفر کادر سازمانی پرشور، 40 گروه تحقیقاتی 5 نفره تشکیل میداد تا در مورد تحجر مذهبی، اسلام نواندیش کارآ، مارکسیسم، سرمایهداری، الگوی توسعه و… ایران تحقیق کنند، امروز در اینجا نبودیم و این همه هزینههای مادی و انسانی نداده بودیم. نکتهی مهم دیگری که باید اشاره کنم آنکه فعالیت سازمان و دکتر شریعتی به نفع روحانیت تمام شد که اولاً ـ ریشهی تاریخی و بینش سنتی در جامعه داشت. و ثانیاً ـ تشکیلات گستردهی سراسری بالقوه و مرتبط با مردم که به محض اینکه نسیم انقلاب وزیدن گرفت، برای به ثمر رساندن انقلاب، فعال و کارآ شد ولی برای مدیریت و سازندگی جامعه ناتوانی آن فاجعه آفرید. و ثالثاً ـ با پشتوانه فقه جواهری توانست ـ حتی با دور زدن قانون اساسی که اصول مترقی زیادی برای حقوق شهروندان داشت ـ نهادهای حکومتی را سامان دهد و قوانین مغایر با قانون اساسی وضع کند و همه چیز ـ «قدرت ـ ثروت ـ شریعت» ـ را تصاحب نماید. خود و جامعه را، با بحرانهای متعدد گرفتار کند و یک کشور تاریخی تمدنی با جوشش دائمی اندیشهی شیعی مترقی را به روز سیاه بنشاند که سرنوشت و آینده آن در خطر نابودی است.
قبلاً گفتم که جنبش چریکی ایران در فاصله 1349 (در جنگلهای لاهیجان) تا تابستان 1355 (شهادت حمید اشرف)، فضای جامعه را رادیکال کرد و اقشار متوسط شهری و مهاجرین از روستاها را به انقلاب کشاند و موقعی که به تعبیر رژی دبره فرانسوی «موتور بزرگ» روشن شد، حضوری مؤثر از چریکها در خیابانها نبود. ولی نکته مهمتر، به خدمت گرفتن کارهای فرهنگی ـ مذهبی دکتر شریعتی، برای موتور جنبش چریکی بود. ساواک تا مدتها کارهای دکتر شریعتی را مغایر با جنبش چریکی ارزیابی میکرد و تصور داشت که مبارزهی فکری دکتر با تحجر مذهبی و مارکسیسم به نفع رژیم و به ضرر جنگ چریکی است.[34] ولی از آنجایی که سازمانهای چریکی مذهبی کار فکری در عرصه عمومی نمیکردند کارهای دکتر شریعتی که مرتباً توسط حسینیه ارشاد منتشر میشد برای چریکهای مسلمان کمسواد و کمتجربه، با محتوای رادیکال این نوشتهها و دفاع از اسلام مترقی، تغذیهی فکری خوبی بود و بعد که ساواک در خانههای تیمی آثار دکتر را میدید، به این امر پی برد که حسینیه ارشاد ـ عملاً ـ به جنبش چریکی خدمت میکند و لذا در آبان 1351 آن را بست و دکتر را به زندان انداخت. هزاران جوان مسلمان که از جنبش چریکی سرخورده شده بودند ـ پس از 1355 ـ و با نوشتههای دکتر شریعتی و رهبری آیتالله خمینی، رادیکال و سربازان انقلاب اسلامی به رهبری روحانیت، پس از 1356، شدند.
نتیجه اینکه، نتایج جنبش چریکی و کارهای دکتر شریعتی به نفع روحانیت تمام شد و این طبیعی بود که روحانیت، مدیریت انقلاب را تصاحب کند، تشکیلات بالقوه داشت که در انقلاب بالفعل شد. این چیزی نبود که پس از 1342 نتوان پیشبینی کرد. شریعتی میدانست و در زمان کوتاهی که به دست آورد، کار را فقط شروع کرد ولی رهبران سازمانهای چریکی، متوجه نبودند و نتوانستند تحلیلی واقعی از قدرت نهفته و امکانات بالقوه روحانیت، داشته باشند. با ایثار جان خود فضای سیاسی جامعه را رادیکال و جنبش چریکی را از بهمن 1349 تا تابستان 1355، هژمونیک کردند و موجب بستن حسینیه ارشاد و زندانی کردن دکتر و به حاشیه راندن اندیشه دکتر شریعتی از عرصه عمومی جامعه تا سال 1356 شدند و بعد از 1360 جمهوری اسلامی با سوءاستفاده از شرایط، اندیشه شریعتی را به حاشیه راند. حالا پس از 50 سال کمکم گرایش به شریعتی در روشنفکران مذهبی رو به گسترش است و ضرورت پرداختن به اندیشهی او، فهم و درک میشود.
شریعتی و آینده
در تحلیل یکصد ساله جنبش اسلامی، دکتر شریعتی گفت که روحانیت در دو مقطع میتوانست ایران را در مسیر استقلال و توسعه و رشد قرار دهد و نکرد. یکی در کودتای 1299 که باید از مدرس و مصدق حمایت میکرد تا رضاخان به جای پادشاه، نخستوزیر میشد و با تقویت انتخابات و مجلس، تحت کنترل نمایندگان مردم قرار میگرفت و قدرت مدیریتی رضاخان و دموکراتیزاسیون جامعه، پایداری ایجاد میکرد. چیزی که با یک فتوا ـ همچون فتوای میرزای شیرازی ـ شدنی بود. روحانیون قم و نجف فریب رضاخان ـ و در واقع انگلیس ـ را خوردند. از جمهوریسازی رضاخان جلوگیری ولی از پادشاه شدن او و در واقع طرح انگلیس حمایت کردند. رضاشاه، پس از تثبیت، مدرس را در 1307 به خواف تبعید و این روحانی روشن و آگاه را 9 سال در حصری قرون وسطایی محبوس کرد و بعد هم او را کشت. عبرتآموز آنکه هیچکدام از این روحانیون حامی رضاشاه حتی از حقوق انسانی مدرس که در مجلس اول مشروطه نمایندهی این مراجع در شورای فقهای قانون اساسی بود، حمایت نکردند و موقعی که خواهرزادهی مدرس به مشهد رفت و با روحانیون آنجا ملاقات کرد تا برای استخلاص او کاری بکنند، کاری نکردند. تأسفبارتر اینکه آیتالله حائری یزدی، بنیانگذار حوزه علمیه قم، در مقابل استمداد خواهرزاده مدرس گفت: «نگران مدرس نباشید، روزی 25 قران بودجه دارد»، بودجهای که دو پاسبان شهربانی خواف آن را خرج افیون خود میکردند و به مدرس نمیدادند. مدرس که نفقهی همسرش را نداشت، مجبور به طلاق او شد و حتی مدتها پول سلمانی سر و صورت و خرید لباس خود را هم نداشت.[35] رضاشاه هم ناسپاسی کرد و پس از 1310 حمله به روحانیون و حتی ظواهر مذهب را شروع کرد و پاسخ لطف و اشتباه آقایان را داد تا شاید بتواند همچون آتاتورک، ایران را سکولار و روحانیون را به حاشیه براند. و اگر متفقین در شهریور 1320 او را عزل نمینمودند معلوم نبود چه بر سر روحانیت و حتی اسلام، میآورد.
اشتباه دیگر روحانیت، در جنبش ملی شدن نفت بود که در راستای تحقق انقلاب مشروطیت بود. باز فریب دسیسههای انگلیس ـ امریکا را خوردند و به جای دفاع مستقیم از جنبش ملی مردم ایران و به خدمت گرفتن نفوذ تودهای خود در حمایت از حقوق مردم، مصدق را نیمهراه یا تنها گذاشتند (همچون کاشانی که فریب توطئههای انگلیس و امریکا و دربار و غرور خود را خورد؟[36]) و یا از تبلیغ مأموران انگلیس ـ امریکا که حزب توده را لولوخرخره کرده بودند، ترسیدند و آیتالله بروجردی مستقیم و علنی به جای حمایت ضمنی و علنی از شاه و کودتا از جنبش ملی حمایت نکرد تا مردم مقلد را بسیج کند و از عمل روحانیون همکار آمریکا و انگلیس (آیتالله کاشانی پس از تیر 1331 و آیتالله بهبهانی) جلوگیری نماید و پس از کودتا با پاسخ به تلگراف شاه از رُم و تبریک به او، حمایت ضمنی روحانیت را از کودتا القاء و به آن مشروعیت دهد. و عمیقترین جنبش مردم کشورهای تحت استعمار را به شکست کشاندند و 25 سال دیگر استبداد ـ استعمار بر مردم تحمیل شدند.
پس از فوت آیتالله بروجردی، آیتالله خمینی فضای دیگری را گشودند. این فضا متفاوت از مسیر انقلاب مشروطیت بود. در این فضا، فقه، فقها و حوزهها علمیه میداندار اصلی شدند و متفاوت و حتی مغایر با انقلاب و اهداف مشروطه. شاید در ابتدا آیتالله خمینی، هدف کسب قدرت سیاسی را نداشتند ولی همانطور که گفته شد، شرایط به نحوی پیش رفت که روحانیت با توان تشکیلاتی خود و اشتباهات دیگران به قدرت تامه رسید. پس از اینکه به قدرت تامه رسید دیگر فقه و سنت حوزههای علمیه منشاء و مبنای همه چیز شد. راه و رسم انقلاب مشروطه نه تنها فراموش که با آن بطور جدی مقابله شد و شیخ فضلالله نوری پرچم و چراغ راهنما شد. هر چیزی را از درون فقه و حوزههای علمیه درآوردند و هر قانونی را با اتکاء به فقه تصویب و اجرا کردند؛ حتی مواردی که در قرآن نبود ولی در فقه بود، فقه ملاک عمل قرار گرفت. قرآن و سنت حکومت علیبنابیطالب، فراموش شد. عرف جهانی، منشور حقوق بشر، سازمان ملل متحد، شورای حقوق بشر ملل متحد و… در اوایل کاملاً نفی میشدند و بعداً بالاجبار، نصفه و نیمه و بیتأثیر پذیرفته شدند. خرافات که وارد دین و مذهب شده بودند و حتی اسرائیلیات از متون مذهبی تفکیک نشدند. مشکل کنونی مملکت هم از همین نگاه و درک از مذهب است. به عبارت دیگر با آمدن آیتالله خمینی به میدان مبارزات سیاسی پس از 1340، پروژه و طرحی غیر از تداوم انقلاب مشروطه شروع شد که در آن مدرنیته ـ اگرچه با یک رویکرد بومی و به عنوان تجربهی بشری ـ که میتوانست دستآوردهایی مفید داشته باشد، خطرناک ارزیابی شد و دستاوردهای ارزنده بشریت، مانند سوسیالیسم، دموکراسی، تفکیک قوا، اصالت قدرت مردم، حقوق بشر، حقوق شهروندی و… مشکوک و غیرقابل قبول ارزیابی شدند. در مقابل حقوق کلیهی ایرانیان، فقط شیعه، مذهب رسمی کشور شد و باز شیعه هم تفکیک شد. شیعهی ولایی اصل شد و شهروند برخوردار از حقوق باید «اعتقاد به ولایت مطلقهی فقیه» میداشت. چیزی که در تفسیر قانون اساسی بدیع بود. قانون اساسی، میثاق و قرارداد بین حاکمان و شهروندان است که هر دو باید به آن مقید و مطیع باشند، ولی حاکمان کسانی را به رسمیت میشناختند که به ولایت فقیه اعتقاد داشته باشند، نه اینکه به قانون اساسی التزام عملی داشته باشند. قانون اساسی سال 1358 را 60 نفر از فقها تأیید کرده بودند و آیات عظام ـ از جمله رهبر انقلاب ـ آن را پذیرفته بودند ولی بعداً حاکمان روحانی مستقیم و غیرمستقیم آن را به رسمیت نشناختند. بحرانهای کنونی جامعه هم ریشه در همین به رسمیت نشناختن قانون اساسی دارد. از این گذشته در بازنگری قانون اساسی در سال 1368 خبرگان، کاری بدیعتر کردند. علاوه بر فقهای یازدهگانه که قبلاً حاکم بر سرنوشت مردم شده بودند، به رهبری اختیاراتی لایتناهی، بدون مسوولیت، دادند. با تصویب قوانینی چون نظارت استصوابی، کشف رهبری ـ به جای انتخاب آن ـ مبرا دانستن رهبری از مسوولیت و پرسش، جایگاه روحانیت حاکم، مطلق شد و حقوق مردم بلاموضوع گردید. این نکته را باید یادآوری کرد که حتی مواردی که آیتالله خمینی میخواستند رواداری از خود نشان دهند ـ مانند حفظ بنیصدر و روشنفکران مذهبی در اوایل انقلاب ـ روحانیون قدرتمند اطراف ایشان با نامههای تهدیدآمیز، آیتالله خمینی را مجبور کردند که بین بنیصدر که نماینده روشنفکران مسلمان در هیأت حاکمه بود و طبق عرف جهانی انتخاب شده بود و روحانیون، روحانیون را انتخاب، و روشنفکران را به کلی حذف کنند. یعنی همهی حاکمان اصلی مملکت روحانی شوند. با این کار خشونت و برادرکشی گسترش یافت و فضای جامعه مسموم شد که آثار آن هنوز هم ادامه دارد.
کسان غیرروحانی دیگری هم در هیأت حاکمه بودند که از همان روز اول انحصارطلبی پیشه کردند و از هر اقدام رواداری و پلورالیسم ـ مانند ملاقات سازمان مجاهدین خلق با رهبر انقلاب و یا شهردار کردن رجوی توسط آقای بنیصدر ـ مقابلهی جدی کردند و مسبب شروع جنگ برادرکشی بودند و هنوز هم از خود انتقاد نمیکنند و از این اشتباه استراتژیک خود عبرت نمیگیرند. سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و مؤتلفه جزء اصلی این گروهها هستند.
امروز و پس از 50 سال از نحلههای مختلف مبارز شیعه، دو نحلهی آن، روحانیت و مجاهدین خلق کارنامهی منفی از خود ارائه دادهاند و عملاً، به لحاظ نظری به پایان خط رسیدهاند. یکی به لحاظ ایدئولوژیک و دیگری به لحاظ استراتژیک. فقط نحلهی سوم، دکتر شریعتی، مانده است که میتواند در رهایی مملکت از وضع کنونی تأثیرگذار باشد. شریعتی محل تقاطع نواندیشان غیرروحانی، سیاسیون ملی و فقهای نواندیش، در پس از مشروطه است. نواندیشان دینی، سیدجمال، اقبال لاهوری، مدرس، مهندس بازرگان، آیتالله طالقانی که برخوردی انتقادی با مدرنیته و غرب داشتند، تعقل و علمگرایی را پذیرفته و با استعمار و استثمار آن مبارزه کردند و حاکمانی چون قائم مقام، امیرکبیر و دکتر مصدق که در پی استقلال و نفی استبداد بودند و فقهایی چون، ملاکاظم خراسانی، آیتالله نائینی، مدرس و آیتالله آقاسیدرضا زنجانی که از مشروطه (سه نفر اول) و نهضت ملی (آیتالله زنجانی) حمایت کردند، مجموعاً پیشکسوتهای دکتر شریعتی هستند. علیرغم اینکه در 42 سال گذشته اندیشهی شریعتی در تحدید و انزوا بوده است ولی در متن جامعه علمی و لایههای مختلف نواندیشان دردمند جامعه رشد و اقبال دیده است. در آیندهی ایران، اگر قرار باشد که یک جنبش سیاسی علمی، منطقی، دمکراتیک، عدالتخواه و معنوی شکل گیرد، اندیشهی شریعتی، نقطة آغاز مبانی فکری این جنبش خواهد بود.
نگاه متفاوت دکتر شریعتی به فقه و حوزههای علمیه
گفتیم که آیتالله بروجردی با مدیریت روحانیت در قدرت سیاسی مخالف و تا زنده بود هم تنش روحانیت با شاه را کنترل و هم از حرکت روحانیت برای کسب قدرت سیاسی جلوگیری میکرد. شخصیت و شأن کاریزمای آیتالله بروجردی این قدرت را به ایشان میداد ولی این یک دیدگاه استاتیک بود و میشد پیشبینی کنند که بعد از ایشان چه اتفاق خواهد افتاد؟ همان چیزی که افتاد. بعد از ایشان، آیتالله خمینی، عملاً، در حوزهها رهبری مبارزه با شاه را به عهده گرفت و پس از 15 سال افت و خیز، انقلاب شد و روحانیت در یک دهه درگیری داخلی و خارجی در سال 1368 با تغییر قانون اساسی، تمام قدرت را قانونی و فراقانونی تصاحب کرد، علاوه بر آن، قدرت را فردی و بسیار متمرکز کرد. ولی نگاه شریعتی به فقه و فقها و روحانیون، رویکردی دینامیک بود. طرح مجدد اسلام، از رویکردی نواندیشانه و نقد تحجر مذهبی و نقد فقه و سنت دیرپای آن سخن میگفت. چیزی مترقیتر و مردمیتر از مارکسیسم. با این استراتژی، آگاهیبخشی، دکتر شریعتی درصدد تغییر تفکرها، برداشتها و اعتقادات سنتی در حوزه و جامعه مسلمانان بود تا آنها را با دنیای مدرن و احتیاجات روز آشنا کند. نیازهای جدید را بشناساند و اسلام را به عنوان یک الگوی فکری به جای ایدئولوژیهای سرمایهداری و مارکسیسم، معرفی کند. روش او، تغییر انسانها با آگاهیبخشی و روش آیتالله بروجردی کنترل انسانها با کاریزما و سنت حوزهها، بود.
آیتالله بروجردی به بعد از خود فکر نکرده و راهی برای روحانیون و حوزهها در جهت تغییر و بهینهسازی اندیشه و عمل، نهادینه نکرده بود و شاید فکر میکرد که سنت عملکردی ایشان، برای اخلاف ایشان، کارساز خواهد شد. ولی دکتر شریعتی که همیشه امیدش به طلبههای جوان و دانشجویان بود درصدد تغییر و بهینهسازی تفکر روحانیون و حوزهها و جوانان دانشگاهی بود. او اسلامی ارائه میکرد که قادر باشد در مقابل سرمایهداری ـ به عنوان دشمن ـ و مارکسیسم ـ به عنوان رقیب ـ الگوی جدیدی باشد. ولی افسوس که به قول خود او، حرفها ناتمام ماند. از طرف دیگر محمد حنیفنژاد که باید به شرایط حوزه فکر میکرد و با تشکیل گروههای محقق و کار با دکتر شریعتی. مبانی تئوریک «انقلاب اسلامی» را فراهم میکرد، بیتوجه به این رسالت، قهرآمیز با قدرت سیاسی، که با آن در تعادل نبود، درگیر شد و بهترین فرزندان این ملت به سرعت نابود شدند و وارثان ناخلف او یا مسلمانان درون سازمان را کشتند و یا ایدهآلیستی با همان رویکرد اشتباه درگیری با شاه، با آیتالله خمینی درگیر شدند و سرنوشتی شبیه گذشتگان پیدا کردند.
تحول نوین در روحانیون و روشنفکران
خوشبختانه، از حدود 25 سال پیش تحولی امیدوارکننده در بین علمای حوزه و مسلمانان غیرحوزوی شروع شد که عموماً در تداوم راه دکتر شریعتی است. متفکرانی چون؛ آیتالله محقق داماد، دکتر ثبوت، آیتالله حیدری، آیتالله محمدآصف محسنی[37]، آقای ترکاشوند، مرحوم دکتر فیرحی، شاگردان حضرت آیتالله منتظری، آقای مجتهد شبستری، دکتر سروش و دهها گروه تحقیقاتی در داخل و در کشورهای خارج ـ چه برای نقد و چه برای نجات اسلام ـ میکوشند. و از همه مهمتر حضرت آیتالله سیستانی به عنوان مرجع روشن و اندیشمند دوران ما که از گفتگوی ادیان و تمدنهای حمایت میکنند ـ ملاقات با پاپ در نجف ـ نشان دادهاند که نقش اسلام و روحانیت، چیزی باید غیر از آنچه در جمهوری اسلامی ایران است، باشد که عملاً تخاصم با ادیان و تمدن غرب است. این تحول، بسیار مایه امیدواری است. این رویکرد برای نجات اسلام و روحانیت و حوزهها، حیاتی است. تجربه 42 سال حاکمیت روحانیت در جمهوری اسلامی و تحولات منطقه و جهان اسلام و جهان سرمایهداری و کمونیسم شرقی (فروپاشی شوروی و رویکرد چین)، همه متفکران مسلمان ـ روحانی و مکلا ـ را به فکر واداشته که به قول شریعتی ـ نه در پایان عمر او ـ بلکه با 50 سال تأخیر، «اسلام دارد تولد دوباره مییابد.» راهی غیر از این برای جهان اسلام وجود ندارد. بروز داعش و القاعده و دهها سازمان تروریستی اسلامی، نمونه خطرناک دیگری است از رویکردهای عقبمانده به اسلام که نه مقبولیت دورانی دارند و نه قدرت تداوم در قرن 21. جمهوری اسلامی هم که امید فراوانی به آن بود و به عنوان یک نظام (حکومت) خیلی میتوانست مؤثر و کارا باشد، متأسفانه، با مجموعه رفتارها و تصمیمگیریها با صدها ابربحران روبرو شده که به لحاظ فیزیکی ـ ساختارها، قوانین، عملکردها، طبقات اجتماعی و… ـ در معرض ناپایداری است. آن راهها را رفتهایم و نتیجه آن را دیدهایم. راهی نو و اسلامی کارآ در قرن 21، لازم است تا ایران را از این ابربحرانها، نجات دهد. رهبران جمهوری اسلامی، حتماً، به این درک رسیدهاند که قدرت؛ یعنی دانش. و دانش در مغز و دل 85 میلیون جمعیت این کشور متبلور و متعیّن میشود. گروه معدود حاکمان کنونی با دانش محدود خود، ناتوان از آن هستند که ایران را آباد کنند و در منطقه تمدن اسلامی بسازند و حتی همین اسلام را حفظ کنند. با قدرت کم، ادعای بزرگ داشتن، هدر دادن نیروها، امکانات و انسانهاست، چیزی که تاکنون دیدهایم. با سرکوب، میتوان حکومت کرد ولی نمیتوان خلق دانش پایدار کرد. حتی استالین که توانست خیلی از این دانشها را خلق کند. با استبداد خشن خود فروپاشید و به کشوری مافیایی تبدیل شد.
اسفند 1399
[1]. نوار گفتگوی تقی شهرام با حمید اشرف. رفتار بهرام آرام با هاشمی رفسنجانی. کشتار مسلمانان سازمان.
[2]. قانون اساسی مشروطه مترقی بود، شاه و پدرش آن را اجرا نمیکردند. دفاع از قانون اساسی مشروطه، شاه را خلع سلاح میکرد.
[3]. سلطنتطلبان، هرگز انگیزهی این کار را روشن نکردهاند و آمر و عامل آن را مشخص ننمودند!؟
[4]. یادداشت علم که به شاه میگوید: در دانشگاه شیراز دختران محجبه دیده و این نشان از اسلامگرایی است و شاه او را مسخره میکند.
[5]. در حال حاضر، کس دیگری، همچون دکتر شریعتی در حیطهی روشنفکری تأثیرگذاری ندارد.
[6]. توحید را در اینجا در اسلام و تشیع محصور نمیکند بلکه یک رویکرد جهانی و تاریخی دارد که به شکلی آن را در «حسین وارث آدم» آورده است.
[7]. اشاره به لورنس عربستان است که کشورهای عربی را بر علیه امپراطوری اسلامی تحریک میکرد و در فیلمی هم آمده است. این تحریک منجر به فروپاشی امپراطوری عثمانی در جنگ جهانی اول و قرارداد «سایکس ـ پیکو» دو سیاستمدار انگلیسی ـ فرانسوی شد و تقسیم امپراطوری عثمانی به کشورهایی با قومیتها و مذاهب مختلف اسلامی که هنوز همچون استخوانی لای زخم عمل میکند و باز بهانهای شده است برای اسرائیل و تندروهای امریکایی، برای فروپاشی این کشورها و کوچک کردن آنها.
[8]. شُله، یک نوع غذای مخصوص ماههای محرم و صفر در مشهد است که به عنوان نذری در بین مردم توزیع میشود.
[9]. سکوت آیتالله بروجردی در حمایت از نهضت ملی و همکاری آیتالله کاشانی و آیتالله بهبهانی با کودتاچیان داخلی و خارجی.
[10]. شهری در ترکیهی کنونی که محل اصحاب کهف بوده است. او اعتراض آیتالله خمینی را به بیداری اصحاب کهف تشبیه میکند.
[11]. منظورش سکوت روحانیت پس از کودتای 1299 و همکاری نکردن با جنبش ملی است. اگر در هر کدام از این دو دوره همکاری با روشنفکران مبارز میکردند، مسألهی حکومت مردم حل میشد و مردمسالاری تحقق مییافت.
[12]. منظورش وحشتی است که رژیم از جنبش چریکی دچارش شده بود.
[13]. منظور شهادت آیتالله سعیدی و آیتالله غفاری است که اولی در زندان در اعتراض به سرمایهگذاری آمریکا در ایران سکته کرد و دیگری به علت دق کردن، جان باخت.
[14]. اشاره به شهادتطلبی رهبران سازمان مجاهدین خلق و سایر رهبران سازمانهای چریکی که عمر چریک پیشتاز را به 6 ماه کاهش داده بود. فدا شدن پیشتاز. رها کردن توده بدون رهبر.
[15]. جنبش اسلامی منظور است.
[16]. تجلیل از رهبران شهید سازمان مجاهدین خلق و سایر رهبران سازمانهای چریکی در عین حال نقد از آنها.
[17]. منظور روحانیون و نواندیشان مکلای دانشگاهی و غیردانشگاهی است.
[18]. اشاره به حملاتی دارد که به حسینیه ارشاد و شخص دکتر از طرف روحانیون شد. توطئههایی که علیه دکتر شریعتی و حسینیه ارشاد، سازماندهی شد و افرادی چون کافی و اسلامی و… چهرههای تبلیغی آن بودند و از همه بدتر، شیخ حسین لنکرانی توطئهگر اصلی این ماجرا.
[19]. نقد جنبش چریکی. عالیترین اخلاص در اشتباهترین استراتژی. ایثار جان و نابودی اندیشمندان، چریکها.
[20]. به خلق هزاران امامزاده در جمهوری اسلامی، توجه کنید. پوپولیسم مذهبی و هژمونی مداحان که وسیعاً توسط حکومت تبلیغ میشود و امکانات مادی دریافت میکند. خرافهگویی. آنقدر امامزاده ساختند که دیگر مسوولین مجبور شدند، جلوی آن را بگیرند.
[21]. مذاکرات 6 ماه اول انقلاب در شورای انقلاب نشان میدهد که روحانیون شورا به سمت وحدت و روشنفکران مسلمان به سوی تفرق، عمل کردند.
[22]. این همه دزدی و سرقت اموال عمومی توسط مسوولان و فرار آنها از کشور، مبیّن ناامیدی آنها از آینده در داخل کشور است. مهاجرت مردم عادی هم مبیّن ناامیدی مردم است.
[23]. تأسیس فاحشهخانههای رسمی در فیلم گفتگوی یک آقای روحانی به نام قاسمیان مسوول این خانهها با آقای دلاوری در آدرس زیر @Iranian Republic و پخش آن از رسانهها و اعلام رسمی آن و سایتهای متعدد معرفی صیغهی خانمهای یائسه و حتی دختران باکره و فتوای آیتالله مکارم شیرازی، نشان از به رسمیت شناختن فحشاست. این مراکز را Shelter (پناهگاه) نامیدهاند و آقای قاسمیان تأسیس اینها را از عقلانیت نظام میداند و اینکه بیشتر مشتریان متأهل هستند.
[24]. در درون «بافت» نهادها فساد نهادینه شده و جزء بافت این نهادها شده است!
[25]. مهندس بازرگان، در همان اول انقلاب گفت که: «امام ایران را برای اسلام میخواهد و من اسلام را برای ایران»
[26]. در دوران کرونا حدود 4 میلیون دانشآموز، از آموزش از راه دور به دلیل فقدان امکانات دیجیتالی، محروم شدهاند. در بعضی نقاط آب برای شستن دستهاشان هم ندارند.
[27]. در زمینههای آموزش و پرورش، تحصیلات عالی، محیطزیست و…
[28]. ماجرای سعادتی و ارتباط او با افسر اطلاعاتی سفارت شوروی در تهران در سال 1358 و هدف سازمان که خود را جایگزین حزب توده کند.
[29]. فعالیتهای تروریستی سازمان در سال 1361 در داخل تمام شد و تمام اعضا به کشورهای همسایه ایران فرار کردند و بعد در عراق در کمپ اشرف مستقر شدند. موارد ترور محدود و معدود شد.
[30]. مریم عضدانلو در سال 1358 با مهدی ابریشمچی ازدواج کرد و از او یک فرزند داشت در سال 1364 پس از اینکه وعدههای رجوی برای بازگشت به ایران عملی نشد، و «شورای ملی مقاومت» از هم پاشید و همهی نیروها از آن جدا شدند، «انقلاب ایدئولوژیک» راه انداختند و آن به اصطلاح دادن حقوق زنان به آنها در سازمان بود. لذا مریم از مهدی جدا و زن رجوی شد! تا همردیف فرد اول سازمان باشد. این عمل، علاوه بر آنکه انگیزهی اصلی آن بر ما پنهان است، در ظاهر سرگرم کردن اعضای سازمان به یک امر موهوم و احمقانه بود. محمدحسین سبحانی، روزهای تاریک بغداد، چاپ کانون آوا ـ آسمان، چاپ اول زمستان 1383 و کتاب مسعود بنیصدر، تحت عنوان: MASOUD, Memoirs of an Iranian Rebel, 2004, www.saqibooks.com این کتاب به فارسی نیز منتشر شده و کتاب سازمان مسعود، زال، انتشارات کویر
[31]. دهها فیلم در Youtube، مصاحبههای زنانی که مورد این سوءاستفاده قرار گرفتهاند و دهها مصاحبهی صوتی با سایت «همنشین بهار»، انجام دادهاند.
[32]. رقص عریان زنان سازمان در حضور مریم و مسعود. همه زنان سازمان، فقط، یک شوهر دارند! آن شوهر، مسعود رجوی است! مجبورند از همسران خود جدا و با انتخاب مریم و مسعود، با مسعود همخوابه شوند!
[33]. گزارش دیدهبان حقوق بشر، خروج ممنوع: نقض حقوق بشر در کمپهای سازمان مجاهدین خلق، 2005. و چندین کتاب که افراد جدا شده نوشتهاند.
[34]. به مصاحبهی سیدحسین نصر توجه کنید که گفت در جلسهای در حضور شاه بین او و پرویز ثابتی در مورد نقش دکتر شریعتی اختلاف بوده است و شاه نظر ثابتی را میپذیرد ولی به هنگام بستن حسینیه ارشاد در سال 1351، نظر نصر را تأیید میکند.
[35]. گنجینة خواف، یادداشتهای شهید سیدحسن مدرس، به کوشش دکتر نصرالله صالحی انتشارات طهوری، چاپ سوم، 1391
[36]. کتاب ارزشمند و محققانه، علی رهنما، پشت پردة کودتا، ترجمه فریدون رشیدیان، نشر نی، چاپ اول، 1399
[37]. این آیتالله افغانی 110 جلد بحارالانوار را، به لحاظ اعتبار، به سه جلد کاهش دادهاند.