انتشارات: اطلاعات (تهران – 1378)
ترجمه: فریدون دولتشاهی
به جای مقدمه
سرنوشت بر این قرار گرفته بود که وقتی به ریاست کشور انتخاب شدم کاملاً روشن بود این کشور با مشکلی روبروست.
ما چیزهای فراوانی داشتیم؛ زمین، نفت، گاز و دیگر منابع طبیعی، و خداوند همچنین خرد و استعداد به ما عطا کرده بود – با این حال مازندگی بسیار بدتری نسبت به مردم دیگر کشورهای صنعتی داشتیم و این شکاف دائم در حال عمیقﺗﺮ شدن بود. دلیل آن حتی در آن زمان روشن بود؛ جامعه ما در چنگال یک نظام فرماندهی دیوان سالار گرفتار بود. مجازات محکومیت در خدمت ایدئولوژی و تحمل بار سنگین مسابقه تسلیحاتی به نهایت درجه خود رسیده بود.
چالش قدرت
من میﺩانم اکثریت آنهایی که در صف اول قرار داشتند مانند بردگان زحمت میﻛشیدند و همین آنها را بسرعت فرسوده میﻛﺮد. مسئولیت شغلی به شکل فشار و تشنجﻫﺎی عصبی قربانی میﮔﺮفت. حتی در آن زمان از نظامی که آن قدر به « رئیس بزرگ، کاردانی او و توانائیش برای رهانیدن خود از مخمصهﻫﺎی غیرقابل حل متکی بود در شگفت بودم. از خود میﭘﺮسیدم دلیلش چیست هر ابتکاری که آشکارا به سود جامعه است فوراً با سوءظن و حتی دشمنی علنی روبرو میﺷﻮد؟ چرا باید نظام ما این قدر در برابر نوآوری و ابتکار ﺑﻰعلاقه باشد؟ »
دومین دوره کارم به عنوان دبیر اول کمیته حزب کرای با نگرانیم درباره این مشکلات آغاز شد. در ابتدا من مایل بودم ناتوانیمان را در کسب نتایجی که انتظار داشتیم، با وجود سرمایه گذاری عظیم، به نبود کارآیی و ﺑﻰکفایتی اعضا، اشتباه های ساختار مدیریت یا ناروشن بودن قوانین نسبت دهم. البته مدارک زیادی در این باره در دست بود. اما به تدریج به این نتیجه رسیدم که ریشهﻫﺎی ناکارآیی ما خیلی عمیقﺗﺮ از این بود.
خیلی عجیب بود، نه برژنف و نه سایر اعضای دفتر سیاسی تعطیلاتشان را قطع نکردند، تا به همکار قدیمی خود ادای احترام کنند، فکر میﻛﻨﻢ در آن زمان بود که برای نخستین بار متوجه شدم، این افرادی که در سطوح بالای قدرت قرار داشتند، چقدر از هم دور بودند.
بالاخره مهمترین نتیجه گیری که از سفرهایم به خارج کردم این بود که مردم آن جا در شرایط بهتر و مرفهﺗﺮ از مردم کشورم زندگی میﻛﺮدند.
در استارایاپلوش چاد
واژه پولیت بورو «دفتر سیاسی» در سال 1917 ابداع شد که یک نهاد سیاسی برای رهبری قیام باید به وجود میﺁمد .
9 ماه بعد در 25 دسامبر سال 1922 لنین نوشت: «رفیق استالین با رسیدن به مقام دبیر کلی قدرت زیادی در اختیار گرفته است. مطمئن نیستم او همیشه بداند چگونه باید از آن بدرستی و با عقل سلیم استفاده کند».
تشکیلات حزب و دولت هرگز دست از رقابت با هم برنداشتند. از پشت خنجر زدن ها و تحریکﻫﺎ رونق گرفت. در نتیجه یک نظام مدیریت سنگین دست و سخت دیوان سالار در سطح حزب و حکومت ایجاد شد. تحت قانون اساسی موجود، حزب باید سیاست را تنظیم میﻛﺮﺩ، شورای عالی USSR قوانین را تصویب میﻛﺮﺩ و دولت باید این سیاست را اجرا و قوانین را رعایت میﻛﺮﺩ. چنین نظامی ممکن است کاملاً مردم سالار به نظر آید. اما چون حزب در اموری مداخله میﻛﺮﺩ که شامل کارهای نیروهای قانون گذاری و اجرایی نیز میﺷﺪ نظام در پیش روی همه در حال لرزیدن بود. اوضاع واقعا گیج کنندهﺍی بود؛ از یک سو فقدان کامل یک نظام تقسیم قدرت و کنترل و از سوی دیگر یک قدرت منسجم نامحدود.
با گذشت زمان من به یکی از ویژگیﻫﺎی برژنف پیﺑﺮدم: کینه جویی، او [برژنف] هرگز کوچکترین بیﻭفایی را در حق خود فراموش نمیﻛﺮد، اما آن قدر زیرک بود که صبر کند تا زمان مناسب برای برکناری شخص فراهم شود.
در حالی که آمار مربوط به رشد کلی تولید برق تشویق کننده به نظر میﺁمد، روستاها با یکصد میلیون جمعیت خود تنها 10 درصد از نیروی برق را دریافت میﻛﺮدند. با وجود رشد چمش گیر در تولید ذغال سنگ، جمعیت روستایی مجبور بود برای دستیابی به سوخت از همه راههای انحرافی استفاده کند زیرا تنها یک سوم نیاز آنها از طریق مجراهای رسمی تأمین میﺷﺪ.
منطقهﻫﺎی روستایی سخت از جادهﻫﺎ، مدرسهﻫﺎ، خدمات پزشکی، خدمات عمومی، روزنامهﻫﺎ، مجله، سینما و تفریحهای فرهنگی دور افتاده بودند. اوضاع بویژه در «نچر نوزیمیﻫﺎ» منطقهﻫﺎی «خاک غیر سیاه» که سی او بلاست را در روسیه تشکیل میﺩادند بسیار ناخوش آیند بود. دیون مزرعهﻫﺎی اشتراکی و دولتی حالا به دویست میلیارد روبل رسیده بود. شصت درصد از هزینه تولید کشاورزی صرف عرضه مواد صنعتی به منطقهﻫﺎی روستایی میﺷﺪ. حدود بیست و هشت درصد درآمد ملی (از جمله مالیات تبدیل سهم سود خالص ناشی از فروش تولیدات صنعتی) و بیش از دو سوم تولیداتی که از طریق خرده فروشی در نظام داد و ستد دولتی و تعاونی به فروش میﺭفت کالاهای کشاورزی و تولیدات تجاری مواد اولیه کشاورزی بودند.
اما در سال های اولیه 1980 این یارانهﻫﺎ هم اکنون به 40 میلیارد روبل رسیده بود و نشان از گرایش به افزایش بیشتر داشت.
داچاهای ما همجوار هم بودند و یک روز تابستان به آندروپوف تلفن کردم:« امروز ما، غذایی به سبک استاوروپل داریم و به یاد روزهای خوش، شما و تاتیانا فیلیپوونا را به شام دعوت میﻛﻨﻴﻢ». آندورپوف با صدایی آرام و خونسرد پاسخ داد: « درست است روزهای خوشی بود ولی من دعوتت را رد میﻛﻨﻢ، میخائیل».
سؤال کردم «چرا؟». «چون فردا صحبتﻫﺎی بیهوده زیادی خواهد شد، که؟، کجا؟، چرا؟، آنها چه گفتند؟» من کاملاً صمیمانه سعی کردم بگویم اینطور نیست « چه داری میﮔﻮیی یوری ولادیمیرویچ ؟».
« نه، واقعاً این طور است. ما هنوز در راه خانه تو هستیم که لئونید ایلیچ خبردار خواهد شد. من این را، یک بار و برای همیشه، به خاطر خودت میﮔﻮیم» پس از این حادثه ما دیگر آرزوی دعوت هیچ کس یا اینکه به وسیله کسی دعوت شویم، نکردیم- ما به ملاقات آشنایان قدیم ادامه دادیم و دوستان جدیدی پیدا کردیم، ما آنها را دعوت کردیم به خانه ما بیایند و به میهمانی به خانهﺷﺎن رفتیم. اما هرگز اینکار را با همکارانمان در دفتر سیاسی یا دبیر خانه نکردیم.
این نوع جدید روابط برای رئیسه ماکسیمو ونا نیز دشوار بود. او هرگز در میان « زنان کرملین» کاملاً راحت نبود. او هرگز با هیچ یک از آنها دوست نزدیک نشد. رئیسه ماکسی موونا پس از شرکت در چند جلسه این زنان، از جو حاکم بر جلسهﻫﺎ که پر از تکبر، سوءظن، چاپلوسی و بیﻧﺰاکتی بود متحیر شد.
هرگونه تلاش برای ارائه یک ارزیابی واقع بینانه از اوضاع در حضور او [برژنف]در نطفه خفه میﺷﺪ.
در آخرین سال های حکومت برژنف دفتر سیاسی در هرج و مرج کامل به سر میﺑﺮد. بعضی گردهمایی های دفتر سیاسی بیشتر از پانزده یا بیست دقیقه به طول نمیﺍنجامید، مبادا که لئونید ایلیچ را خسته کند.
« اجازه بدهید با دیدگاه لئونید ایلیچ موافقت کنیم. اجازه دهید… آن را تأیید کنیم… » گاهی برژنف به بعضی از قلم افتادگیﻫﺎ در یک طرح معین اشاره میﻛﺮد یا توصیه میﻛﺮد روی یک جنبه خاص تأکید شود.
در واقع هزینهﻫﺎی نظامی، شیره حیات همه شاخهﻫﺎی اقتصاد ملی را ﻣﻲمکیدند.
هر زمان که فرصت میﻛﺮدم از کارخانهﻫﺎیی دیدار کنم که هم ابزار نظامی تولید میﻛﺮدند و هم ماشین آلات کشاورزی، یکه میﺧﻮردم. کافی بود سرزده وارد یک کارگاه میﺷﺪید که به جدیدترین ماشین آلات مجهز بود و به طور مثال پیشرفتهﺗﺮین تانک را تولید میﻛﺮد. بعد به کارگاه دیگری میﺭفتید که در آن تراکتورهایی که به درد نمیﺧﻮردند در خطوط تولید باستانی مونتاژ میﺷﺪ. نتیجه گیری که میﻛﺮدید، این بود که ساخت ماشین آلات کشاورزی برای خط اصلی تولید ممنوع بود و نقش نوعی کودک خوانده را ایفا میﻛﺮد. از کارخانهﻫﺎی کوچک سازنده مواد غذایی عهد نوح که بسیاری از آنها از افتخار مشکوک دارنده رکورد کهن سال ترینهای جهان برخوردار بودند، سخنی نمیﮔﻮییم.
اثبات اینکه روند پروسترویکا بیهوده بوده است و گناه بحران کنونی کشور را به گردن مبتکران آن بیندازند در مفهوم سیاسی برژنفیسم چیزی نبود جز یک واکنش محافظه کارانه علیه تلاش خروشچف برای اصلاح الگوی استبدادی زمان خود.
در آستانه …
ما در تلاش برای پی بردن به ریشه مسأله خواستار دسترسی به بودجه شدیم. آندرپوف فقط خندید « ممکن نیست. شما تقاضای زیادی دارید، بودجه برای شما جزء مناطق ممنوعه است». باید بگویم بسیاری از اسرار بودجه آن قدر خوب حفظ میﺷد که من تنها در شب استعفایم از مقام ریاست جمهوری به بعضی از آنها پی بردم.
و سرانجام نتیجه گرفتم « بدون یک بخش باثبات و کاملاً توسعه یافته کشاورزی یک اقتصاد باثبات در کشور نمیﺗﻮاند وجود داشته باشد.»
من به خانم تاچر گفتم « هریک از این مربع ها کافی است برای اینکه حیات را از روی زمین محو کند. در نتیجه زرادخانهﻫﺎی هستهﺍی توان آن را دارند که زندگی را در کل هزار بار نابود کنند. »
دبیرکل
آنچه ما در فکر خود داشتیم، یک انقلاب نبود بلکه بهبود نسبی نظام بود که ما در آن زمان معتقد بودیم، ممکن است.
محو آثار انفجار [چرنوبیل] ابتدا 14 میلیارد روبل هزینه داشت و بعد نیز چند میلیارد دیگر را بلعید.
همۀ چیزهایی که طی سالها روی هم انباشته شده بودند در این ماجرای غم انگیز به هم رسیدند: پنهانکاری یا سکوت درباره حوادث و سایر خبرهای بد، بیﻣﺴﺌﻮلیتی، بیﺩقتی، بیﺑندوباری، میخوارگی، این یک استدلال متقاعد کننده دیگر به سود اصلاحات گسترده ما بود.
( به یاد میﺁورم در گردهمایی دفتر سیاسی، ریژکف گفت: از 60 وزیر حتی یکی از آنها تقاضای بازنشستگی نکرده است، در صورتی که سن بازنشستگی بسیاری از آنها گذشته بود. )
وقتی سخنانم را به پایان بردم به نظر آمد یلتسین ناراحت و آزرده خاطر شده است: در آن زمان خیلیﻫﺎ در مسکو از بیﺗﺮبیتی، فقدان ذهنیت و حتی بیرحمی وی شکایت داشتند. من متوجه شدم که کار کردن در مسکو آسان نیست و یلتسین شاید بیش از دیگران مقاومت حزب را در برابر پروسترویکا احساس میﻛﺮد . من احساس کردم این رفتار قابل قبول نیست. یلتسین ناگهان گفت: « من درسم را فرا گرفتم و فکر میﻛﻨﻢ زیاد زود نبود».
در این پلنوم 34 تن از 77 تن اعضای کمیته مرکزی که برای سخنرانی ثبت نام کرده بودند، سخنرانی کردند. حتی یک نفر نبود که از دیوان سالاری انتقاد نکرد، همه دستﺷﺎن را به حمایت از مردم سالار کردن جامعه بلند کردند.
با این حال، این پلنوم که از نظر بحثﻫﺎی آزاد با پلنومﻫﺎی قبلی تفاوت فاحش داشت، در مورد مسأله اصلی همان موضع قدیمی را انتخاب کرد، هیچ کس جرأت نکرد مشروعیت انحصار حزب را در انتصاب اعضا زیر سؤال برد. چگونه میﺑﺎیستی انتخابات آزاد، را با مکانیزم نظام بردگی ترکیب کرد، مسألهﺍی بود که سخنرانان ترجیح دادند از کنارش بگذرند.
لیگاچف به من گفت: « ما ارزش های انسانی جهانی را رد نمیﻛﻨﻴﻢ. اما تو نمیﺗﻮانی منافع طبقاتی را کنار بگذاری.»
کاملاً روشن به نظر آمد: تهدید هستهﺍی، بحران زیست محیطی، تقسیم جهان، حرکت اینها احمقانه بود. اما سوءظن شروع به بالا گرفتن کرد: « یک ضدمار کسیست در اینجا وجود دارد… گورباچف دست خود را رو کرد- او برنامهﺍی پنهان دارد. »
نور بیشتر
بطور مثال آزار نو سربازان به وسیله سربازان قدیمی مدتی طولانی بود که ادامه داشت اما همیشه بر روی آن سرپوش گذاشته شده بود.
بازرگانی خارجی یک منطقه ممنوعه دیگر بود، بویژه مسائل مربوط به تحویل تسلیحات، میزان، نوع، مقصد، پرداخت و غیره. تقریباً همین راز نگهداری در مورد تجارت غله، نفت، گاز و فلزات نیز اعمال میﺷﺪ. اطلاعات مبسوط مربوط به اینها در همه منابع مرجع خارجی چاپ میﺷﺪ، اما در این جا باید به عنوان اسرار مهم کشور از مردم پنهان نگاه داشته میﺷﺪ.
کا.گ.ب یک منطقه کاملاً بسته بود. بیشترین چیزی که از کا.گ.ب بیرون میﺁمد، گزارشهای رمزی درباره تبعید یک جاسوس یا ارتباط میان ناراضیان و بعضی « محافل جاسوسی امپریالیستی » بود.
تقریباً همه آمار تحت سانسور بسیار شدید قرار میﮔﺮفت. آمار مربوط به اقتصاد، مسائل اجتماعی، فرهنگی و جمعیت تنها با تصمیم ویژه کمیته مرکزی چاپ میﺷﺪ و بخش بزرگی از آنها بویژه هر چیزی که با سطح زندگی مردم ارتباط داشت حذف یا « پاکسازی» میﺷﺪ. اطلاعات مربوط به آمار جرایم و پزشکی در پشت درهای بسته نگهداری میﺷﺪ.
نه تنها بودجه نظامی، بلکه وضع واقعی خود بودجه نیز یک راز بود. کسری بودجه از مردم پنهان میﺷﺪ. میلیونﻫﺎ صاحب سپرده در بانکﻫﺎ حتی ظن هم نمیﺑﺮدند که کسری بودجه با قرض گرفتن غیرقانونی از سپردهﻫﺎیشان در بانکﻫﺎ تأمین شده است. بعلاوه هیچ کس نمیﺩانست نرخ رشد هزینهﻫﺎ در زمینه دفاعی سالها یک و نیم یا دو برابر افزایش برنامه ریزی شده و واقعی درآمد ملی بود.
پیش نویس بودجه به شکلی بیﻋیب به نمایندگان شورای عالی USSR تسلیم میﺷﺪ. این بودجه در برگیرنده رقمی بود تحت عنوان « سایر هزینهﻫﺎ » که مبلغ آن حدود 100-120 میلیارد دلار میﺷﺪ، اما هیچ یک از نمایندگان مردم جرأت نمیﻛﺮد سؤال کند: این سایر هزینهﻫﺎ چیست؟ از همه گذشته آنها تنها یک رقم کوچک نبودند، مبلغ آنها حدود یک پنجم کل بودجه میﺷﺪ. واکنش معمول در برابر هر گونه تلاش احتمالی برای کسب اطلاعات درباره این « مساله حساس» چه بود؟ یا صرفاً نادیده گرفته میﺷﺪ منافع عالی حکومت اجازه نمیﺩهد این اطلاعات فاش شود.
گشودن در «این منطقهﻫﺎی بسته» به طور غیر قابل باوری دشوار بود. هر تلاشی با مقاومت شدید نهادهای مختلف، فریاد مخالف راز داران و ناله و زاری نظریه پردازها روبرو میﺷﺪ. این قابل درک بود. از همه گذشته برافتادن پرده اسرار به منزله حکم مرگ بعضی سازمانها بود- بیهودگی آنها افشا میﺷﺪ. و نظریه پردازان که نگهبان نظام بودند فکر میﻛﺮدند، و حق هم با آنها بود، که حقیقت، به اعتماد به نظام لطمه خواهد زد. در آن صورت نه تنها امپراتور، بلکه همه « درباریان» عریان میﺷﺪند.
همچنین گلاسنوست نشان داد که چه چارچوب فکری غیرمعقولی برای خود ایجاد کرده بودیم: فریب دادن خود به اینکه منابع طبیعیﻣﺎن تا ابد دوام میﺁورد. چقدر با خامی نفتمان را استخراج یا دقیقﺗﺮ بگوییم استخراج نکرده بودیم. ما گیاهان دشتﻫﺎی پوشیده از گلسنگ را لگدمال کرده بودیم. ما با ساختن کارخانهﻫﺎی برق بر روی رودخانه ولگا انواع بسیار با ارزش ماهیﻫﺎ را نابود کرده بودیم. معلوم شد در 90 شهر – تقریباً همه شهرهای بزرگ صنعتی اتحاد شوروی – مواد زیان آور در فضا بیش از حد مجاز بوده است. وقتی معلوم شد سرمایه ژنتیکی مردمﻣﺎن مورد تهدید قرار گرفته بود موجی از خشم و ناراحتی مردم را فرا گرفت. حتی در آن زمان یک هزار و سیصد واحد تجاری باید تعطیل میﺷﺪ. البته این برای اقتصاد و روند بسیار پیچیده پروسترویکا سخت بود.
در آن روزها من اغلب با خود میﮔﻔﺘﻢ: چقدر غمﺍنگیز است که نتوانسته بودم در روزهای دانشجوییم همه این کتابها را بخوانم ! بلی نسل ما از نظر معنوی فریب خورده بود، جیره روشنفکری ناچیزی تنها از مرام دریافت کرده و از فرصت مقایسه مکتبﻫﺎی افکار فلسفی و انتخاب برای خود محروم شده بود.
او یک عضو وابسته مؤسسه علوم USSR بود و با مخالفت جسورانه با نظریهﻫﺎی « لیسنکو » شهرت زیادی برای خود به هم زده بود. لیسنکو یک میکرب شناس مورد حمایت استالین و خروشچف بود. نظریهﻫﺎی او ثابت شد غلط بوده است و فاجعهﺍی در کشاورزی به وجود آورد.
اما خیلی زود افراط افراط گرایی شدید، اصلاحگران را پس زد.
نخستین تلاش برای اصلاحات اقتصادی
معلوم شد هزینه نظامی آنطور که به ما گفته شده بود 16 درصد بودجه کشور نبود بلکه 40 درصد بود، و تولید آن نه 6 درصد بلکه 20 درصد تولید ناخالص ملی بود. از 25 میلیارد روبل هزینه کل علوم، 20 میلیارد آن برای پژوهش فنی و توسعه در خدمت ارتش بود.
اقتصاد همچنان بیشتر میﮔﺮفت و کمتر پس میﺩاد. هزینه کار، سوخت و مواد خام برای هر واحد تولید دو تا دو و نیم برابر بیشتر از کشورهای توسعه یافته بود در حالی که در کشاورزی آنﻫﺎ ده برابر بالاتر بودند. ما بیشتر از ایالات متحده زغال سنگ، نفت، فلزات، سیمان و سایر مواد ( به استثنای مواد مصنوعی) تولید میﻛﺮدیم، اما تولید پایانی ما در نهایت نصف آمریکا میﺷﺪ.
رشد اقتصاد سرانجام در آغاز سالهای 1980 متوقف شد و با آن بهبود معیار زندگی که نسبتاً هم پایین بود نیز از حرکت افتاد. در آمد سرانه USSR در میان کشورهای سوسیالیست جزء پایینﺗﺮین بود، و از کشورهای غربی توسعه یافته بهتر است سخن نگوئیم.
انضباط تولید در همه جا در حال فروپاشی بود. کوههای بسیار از تجهیزات نصب نشده وجود داشت از جمله کالاهای وارداتی. خودروها و بویژه ماشین آلات کشاورزی بدون دقت روی هم سوار شده و با قطعاتی که بعضی از آنها نبود صادر شده بودند. قطعات در بین راه به سرقت میﺭفتند و در ورود عملاً باید از اول دوباره روی هم سوار میﺷﺪند. سستی حتی صنعت حمل و نقل را فرا گرفته بود. دهها واگن قطار پر از کالا در گوشه و کنار و پایان خط رها شده، در معرض ضایع شدن و دزدی قرار داشتند.
حقیقت این بود که اوضاع اقتصادی شدیداً نگران کنندهﺍی که ما به ارث برده بودیم، تدابیری فوری را ایجاب میﻛﺮد. ما احساس کردیم میﺗﻮانیم با تدابیر قدیمی اوضاع را سروسامان دهیم، خود را از این گودال بیرون بکشیم و بعد اصلاحات اساسی را آغاز کنیم. این احتمالاً اشتباهی بود که وقتﻣﺎن را به هدر داد، اما در آن زمان نگرش ما بود.
سرانجام توافقی حاصل شد، اما نه بدون فشار من. سرمایه گذاری در بخش ماشین سازی باید 8/1 بار افزایش میﻳﺎفت. یک رشته تدابیر سازمانی اتخاذ شد و یک اداره ماشین سازی در شورای وزیران USSR به وجود آمد.
بر هیچکس پوشیده نیست که مست بازی از سدهﻫﺎی میانه، بلایی برای روسیه بوده است. هر چند گاه یک بار مسئولان مبارزه گستردهﺍی بر ضد الکلیسم راه انداخته بودند. « قوانین خشک» در عصر پیش از انقلاب و حتی در سالهای نخست قدرت شوروی اجرا شد. در سال 1958 خروشچف سعی کرد با افزایش قیمت الکل و محدود کردن فروش آن، ریشه این بلا را از میان بر دارد. اما این سیاست بزودی کنار گذاشته شد.
در این میان، اوضاع به صورت یک فاجعه در آمده بود. تنها 5 میلیون الکلیک ثبت شده وجود داشت. طبق گزارش مؤسسه جامعه شناسی آکادمی علوم USSR زیان سالانه الکلیسم بر اقتصاد بین 80 تا 100 میلیارد روبل بود. طول عمر پایین بود، و سلامت نسلﻫﺎی کنونی و آینده تهدید میﺷﺪ.
دلایل زیادی برای گسترش الکلیسم وجود داشت؛ شرایط بدزندگی، مشکلات زندگی روزمره، عقب ماندگی فرهنگی، خیلیﻫﺎ مشروب میﺧﻮردند، چون برایشان امکان نداشت تواناییهای خود را نشان دهند و افکار خود را بیان کنند. فضای خفقان آور اجتماع افراد ضعیف را برای فراموش کردن عقده حقارت خود و وحشتﺷﺎن از رویارویی با واقعیتﻫﺎی تلخ، به سراغ الکل میﻓﺮستاد. مثال رهبران که از « مار سبز» الکل ستایش فراوان میﻛﺮدند نیز تأثیر بدی داشت. جامعه در مقابل مستی هر روز بیشتر بیﺗﻔﺎوت می ﺷﺪ – این مسأله حتی به صورت شوخی و مزاح در آمده بود. بازداشت مستان برای 15 روز، نگاهداری آنها در زندانهای مستان و مدتی که به جارو کردن خیابانها میﭘﺮداختند به صورت داستانﻫﺎی محبوب شوخیهای مردم در آمده بودند.
شاید تأسف آورترین چیز این بود که با وجود این که یک کمبود شدید کالاهای مصرفی وجود داشت، مسئولان برای حفظ جریان پول به چارهﺍی دیگر جز فروش الکل برای مست کردن مردم نمیﺍندیشیدند.
ما از همان ابتدا با این مشکل روبرو بودیم. گزارشهای وحشتناکی از این فاجعه ملی به دفتر سیاسی تسلیم شد. یادم میﺁید گرومیکو وقتی نامهﻫﺎ و سایر اطلاعات را درباره این مساله خواند، با خشم گفت: « آیا میﺷﻮد تصور کرد ! در این کشور مردم همه جا مشروب میﻧﻮشند – سر کار و در خانه، در سازمانﻫﺎی سیاسی و هنری، در آزمایشگاهها، مدرسه، دانشگاه، حتی کودکستان.» آندری آندریویچ صحبتی را که با برژنف درباره مسأله مشروب خواری داشت، یاد آور شد. آنها با برژنف در پشت فرمان از زاویدوو باز می گشتند. گرومیکو گلایه داشت؛ مست بازی در اتحاد شوروی به مرحله فاجعه رسیده است و دارد بر همه جنبهﻫﺎی زندگی تأثیر میﮔﺬارد. برژنف پس از اینکه با شکیبایی به استدلالهای او گوش کرد، مدتی به سکوت خود ادامه داد و بعد ناگهان گفت: « اما آندرهﻱ تو خود میﺩانی، یک روس نمیﺗﻮاند بدون آن زندگی کند…» گرومیکو بلافاصله موضوع را رها کرده بود.
بزودی مغازههای فروشنده مشروبهای الکلی و کارخانهﻫﺎی تولید شراب و ودکا تعطیل شد و در چند منطقه حتی تاکستانﻫﺎ با تبر از بین رفتند. تولید شرابهای سبک نیز متوقف شد، هر چند مطمئناً نیت ما این نبود. تجهیزات گران قیمت تخمیر که از چکسلواکی خریداری شده بود زنگ زد و بیﻓﺎیده شد. مشروب سازی خانگی گسترش یافت. شکر از قفسهﻫﺎی مغازهﻫﺎ ناپدید شد. بعد نوبت ادوکلنﻫﺎی ارزان قیمت بود که از قفسهﻫﺎ محو شدند- تا به جای الکل مصرف شوند. استفاده از انواع « جایگزینﻫﺎ» به افزایش بیماری منجر شد. به این ترتیب زنجیره بدشگون گسترش یافت. مردم هر روز از ساعتﻫﺎ صف کشیدن و ناممکن بودن خرید یک بطر ودکا یا شراب برای موقعیتی خاص سرخورده شدند. آنها رهبری و بیش از همه دبیرکل را به طور سنتی مسئول همه چیز بود، لعن کردند. در این زمان بود که من لقب « دبیر آب معدنی » گرفتم.
خوب، باید اعتراف کنم من در مسئولیت این شکست سهم بزرگی داشتم. من نباید اجرای این سیاست را کاملاً به دیگران میﺳﭙﺮدم.
تجربه در این زمینه در آلمان شرقی، مجارستان و سایر کشورهای سوسیالیست مثبت بود، در اتحاد شوروی به صنایع همیشه به عنوان بیگانه با سوسیالیسم نگاه شده بود، هر چند تاریخی طولانی در این کشور داشت. در روسیه مردم همیشه کارگران ماهر را کارگرانی میﺩانستند که میﺗﻮانستند یک بخاری دیواری بسازند، یک چاه حفر کنند، ساختمانی را نوسازی یا تجهیزاتی را تعمیر کنند. در آغاز این سده اتحادیهﻫﺎ و شرکتهای مختلفی در کشور ظاهر شده بود و یک شبکه تعاونیهای تجاری پس از انقلاب اکتبر، بویژه در عصر NEP به وجود آمد.
کنترل دولتی به همه این آغازﻫﺎ به شکل بیرحمانهﺍی پایان داد.
اوضاع همچنین با تصمیم ماه مه سال 1986 در مورد تشدید مبارزه با « درآمدهای غیر قانونی» به تدریج از کنترل خارج شد. این قانون قرار بود هدفش دزدان، جاعلان و صاحبان درآمدهای نادرست باشد ولی در حقیقت بیشتر روی کارگران، کارهای فردی، صنعتگران، مکانیکها و دلالان کوچک که سعی داشتند پول اندکی به دست آورند تأثیر گذاشت.
آیا ممکن بود این یارانهﻫﺎی فرآوردهﻫﺎی غذایی به تنهایی به 56 میلیارد روبل یا بیش از 45 درصد از فروش کل آنها میﺭسیدند، یک امر عادی تلقی کرد؟ من قاطعانه هر تلاشی را برای کاهش کسری بودجه کشور از طریق افزایش قیمتﻫﺎ رد کردم.
فرار ماتیاس روست جوان آلمانی که با یک هواپیمای سبک در میدان سرخ فرود آمد. این عمل یک سیلی به صورت کشور و نیروهای مسلح آن بود و از آن مهمﺗﺮ، نشانه وجود مشکل در نظام امنیتی کشور و بیﻣﺴﺌﻮلیتی در فرماندهی عالی نظامی به شمار میﺭفت. خبر حساس پرواز « روست» در گردهمایی کمیته مشورتی سیاسی پیمان ورشو در برلن به من رسید (گرومیکو، ریژکف، شواردنادزه، سوکولف و مدودف نیز در این گردهمایی حاضر بودند.) خواننده میﺗﻮاند حیرت مرا از شنیدن خبر حدس بزند. من شرکت کنندگان در گردهمایی را از ماجرا آگاه ساختم و اضافه کردم: دلیلی ندارد درباره کارآیی تکنولوژی یا توانایی دفاعیﻣﺎن تردید به خود راه دهیم، هر چند، صمیمانه بگویم از اینکه حادثه چگونه ممکن بود اتفاق افتاده باشد، بشدت یکه خوردم و کاملاً اعصاب خود را از دست دادم: از نظر تکنیکی، سیستمﻫﺎی دفاع ضد هواپیمای ما در برابر نقض حریم هواییﻣﺎن حتی در شرایط بسیار پیچیده یک تضمین صد درصدی ارائه میﺩاد. مشکل واقعی سازمانی یا دقیقﺗﺮ بگویم فقدان سازمان دهی در نیروهای مسلح بود.
یازف در مقام معاون وزیر مسئول افراد، خود را به عنوان یک رهبر توانا نشان داده بود. او برای تجدید سازمان و حیات تازه دادن به ستاد ژنرالها و افسران تلاش کرده، 1200 ژنرال را بازنشسته کرده بود.
« دستﻫﺎ از قیمتﻫﺎ کوتاه» نخستین شعار جناح مخالف مردم سالار تندرو بود.
در ارزیابی نقش خود در سرنوشت غمﺍنگیز « نخستین تلاش» برای اصلاحات اقتصادی باید اعتراف کنم ما احتمالات را علیه خود کوچک گرفتیم. ما مدتی طولانی گرفتار این توهم بودیم که مسأله صرفاً مشکل جلب حمایت مردم از پروسترویکا بود. ما اجازه دادیم جدول زمانی برای تغییرات ساختاری برای مدت سه یا چهار سال به تأخیر افتد و به این ترتیب مناسبﺗﺮین زمان را از نظر اقتصادی و سیاسی یعنی سالهای 8-1987 از دست دادیم. این یک اشتباه محاسبه استراتژیک بود. در نتیجه اوضاع در کشور به سرعت رو به وخامت گذاشت و شرایط هر روز برای اصلاحات موفقیت آمیز سختﺗﺮ و سختﺗﺮ شد. بنابراین ما به برخوردی متفاوت و بسیار تندتر با اصلاحات نیاز داشتیم.
گام سرنوشت ساز
کتاب اولم یک موفقیت بود. تقریباً 5 میلیون نسخه از آن در 160 کشور و به 80 زبان فروخته شد. حق تألیف آن حدود سه میلیون دلار و تقریباً یک میلیون روبل شد، پس از پرداخت مالیات و سایر کسورات این حق تألیف برای هدفهای خیریه از جمله صندوق کمک به قربانیان زمین لرزه ارمنستان و تاجیکستان مورد استفاده قرار گرفت. باید اضافه کنم جایزه نوبل و جایزه فیوجی خود را که در کل حدود یک میلیون دلار میﺷﺪ نیز برای هدفهای مشابه اهدا کردم. مبلغ زیادی به بهداشت عمومی از جمله بیمارستانهایی که قربانیان چرنوبیل در آنها مورد مداوا قرار میﮔﺮفتند اهدا شد.
ما احساس کردیم لازم بود ارزیابی کاملﺗﺮ و دقیقﺗﺮی از مرحلهﻫﺎی غمﺍنگیز تاریخﻣﺎن و کسانی که به « دشمنی با خلق » متهم شده بودند ارائه دهیم. منظور بویژه بوخارین بود.
در گردهماییها همیشه همان حرفهای سابق شنیده میﺷﺪ: «به ما بگویید چه کار کنیم، به ما دستور بدهید.»
در همان گردهمایی دفتر سیاسی تصمیم گرفته شد کمیسیونی برای سرکوبهای سالهای 1930 و پس از آن تشکیل شود.
نظرهای یلتسین گستردهﺗﺮین آنها بود. او معتقد بود، تأکید در سخنرانی باید به سود انقلاب فوریه و به زیان انقلاب اکتبر تغییر کند، او گفت نقش لنین و دستیاران نزدیکش به حد کافی برجسته نبود؛ دوره جنگ داخلی حذف شده بود؛ بخشﻫﺎی اختصاص داده شده به صنعتی و تعاونی کردن بیﺗﻨﺎسب بود؛ ارزیابی انقلابیهای مهم نارس بود (ما باید منتظر یافتهﻫﺎی کمیسیون دفتر سیاسی میﺷﺪیم)؛ او نظر داد بهتر میﺑﻮد مسأله مرحله بندی پروسترویکا و تدارک یک قانون اساسی جدید را دور میﺯدیم. بالاخره او گفت؛ باید بر روی نقش رهبری حزب در توسعه جامعه شوروی قویاً تأکید کنیم. همان طور که خواننده متوجه است، این نقطه نظرها تحت تأثیر یک روحیه احتیاط و محافظه کاری شدید قرار داشت. این یلتسین در آن زمان بود.
منطق استدلالهای او را میﺗﻮان به این شکل خلاصه کرد: «امروزه ما درباره علت وجود آنها تا اندازه زیادی فقدان مردم سالاری، نتیجه کیش شخصیت پرستی و هر چیز مربوط به آن است. این کیش به علت نقض مکرر رهبری گروهی به تدریج گسترش یافت. همه قدرت به دستهای یک شخص ختم شد که از انتقاد بری بود و ما باید از این درس میﮔﺮفتیم. البته این وضع امروز در دفتر سیاسی وجود ندارد، اما در هر حال دبیرکل هر روز بیشتر از سوی بعضی رفقا مورد ستایش قرار میﮔﻴﺮد. این امر در زمانی که ما پایه و اساس شکلﻫﺎی مردم سالاری را در حزب بنا میﻧﻬﻴﻢ، قابل قبول نیست. ما باید از گسترش این عمل شیطانی جلوگیری کنیم.»
به این دلایل او [یلتسین] تقاضا کرد از وظایفش به عنوان نامزد عضو دفتر سیاسی و مقامش به عنوان دبیر اول گورکوم مسکو معاف شود. کسی چه میﺗﻮانست بگوید؟ اگر یلتسین در آن زمان مسأله «گرایشهای ناسالم» را در کار دفتر سیاسی و دبیرخانه کمیته مرکزی پیش کشیده بود این مسأله میﺗﻮانست موضوع یک بحث جدی قرار گیرد که به سود همه بود. اما اظهاراتش بیشتر شبیه یک ضرب الاجل تهدید آمیز بود و واکنش تندی را موجب شد. سخنرانان به « غرور زخم خورده» و « بلند پروازیهای زیاده از حد» او اشاره کردند.
یلتسین قدم زنان به پشت میز خطابه رفت، شروع کرد به گفتن چیزهایی که بویژه منسجم نبود و سرانجام به اشتباهش اعتراف کرد. من با پیشنهاد اینکه او باید درباره موقعیتش دوباره فکر کند و استعفایش را پس بگیرد، سعی کردم نجاتش دهم. اما او حمایتم را نپذیرفت و در حالی که خیلی عصبی بود گفت: «نه، من هنوز تقاضا دارم مرا معاف سازید.»
در صبح روز 9 نوامبر، تا آن جا که به یاد میﺁورم به من اطلاع دادند در گورکوم مسکو یک حالت اضطراری پیش آمده بود: یلتسین را خونین پیدا کرده بودند. یک گروه از پزشکان به ریاست چازوف فوراً اعزام شدند. ماجرا بزودی حل شد.
یلتسین با استفاده از قیچی اداری سعی کرده بود یک صحنه خودکشی به وجود آورد- راه دیگری وجود نداشت که بشود عمل او را تفسیر کرد.
اما بعداً شایعهﻫﺎی زیادی به سر زبانها افتاد که این حادثه را به عنوان «مثله کردن» قهرمان خلقها تصویر کردند. باید قبول کرد این شایعهﻫﺎ به وسیله خود یلتسین و کسانی آغاز شد که هم اکنون او را در نقش رهبری مردم سالار میﺩیدند.
بعداً همکارانم برای اینکه به ماجرا برای همیشه پایان ندادم بارها مرا سرزنش کردند: «تو باید او را از کمیته مرکزی اخراج میﮐﺮدی و به نقطهﺍی دور افتاده، به انتهای زمین میﻓﺮستادی و یا، اگر آن قدر دلت به حالش میﺳﻮخت، سفیر در یک کشور دور افتاده میﮐﺮدی. جایی که اندک اندک در آنجا ناپدید میﺷﺪ، بارها شنیدم «خوب، اعتراف کن. این بزرگترین اشتباهت بود.»
در آنجا، من ابتدا این دیدگاه را پیش کشیدم که بیش از یک جریان تکامل تاریخی میﺗﻮاند وجود داشته باشد و تضاد میان دو نظام عنصر تعیین کننده نیست.
من خود بیش از پیش متقاعد شدم در پشت احساسات آشفته و غیر قابل مهار و گاهی پریشانی صرف آنها بیشتر وحشت از دست دادن مقامهایشان قرار داشت تا نگرانی برای مردم.
کار و اندیشه
من در بازگشت از کراسنویارسک مسائل زیادی برای فکر کردن داشتم. من نمیﺗﻮانستم این مسأله را از ذهنم بیرون کنم: اگر زمین قابل کشت برای هر نفر در آن کرای دو برابر بقیه مملکت بود، اما تولید کشاورزی سرانه آن تنها یک سوم کل کشور بود ما چه کار داشتیم میﮐﺮدیم. بعلاوه مردم داشتند از منطقه فرار میﮐﺮدند. ما باید این سیبری عظیم را توسعه میﺩادیم و قابل اسکان میﺳﺎختیم. اما قبل از هر چیز ما باید تولید کشاورزی را در آن جا افزایش میﺩادیم. سؤال این بود: چرا ما میلیاردها روی صنایع خرج میﮐﺮدیم اما برای چیزهایی که برای یک زندگی راحت لازم بود، تنها مبلغ کوچکی اختصاص میﺩادیم.
من معتقد بودم که تغییر اعضا باید با جوان کردن رهبری آغاز میﺷﺪ. از همه گذشته، قبل از هر چیز ما در سالهای اخیر با سن متوسط اعضای رهبری که بالای 70 سال بود با یک پیرسالاری واقعی روبرو بودیم.
سن گرومیکو داشت خود را نشان میﺩاد. او گاهی در جلسهﻫﺎ چرت میﺯد و اغلب از آنچه اتفاق میﺍفتاد بیﺍطلاع بود؛ اما کاملاً نامفهوم صحبت میﮐﺮد که باعث خشم یا تمسخر دیگران میﺷﺪ. این واقعه حتی در گردهماییﻫﺎی هیأت رئیسه شورای عالی USSR اتفاق افتاده بود.
وزیرف که مدت شش ماه به عنوان دبیر کمیته مرکزی حزب کمونیست آذربایجان کار کرده بود، مسأله را دقیقﺗﺮ بیان کرد. او گفت: «اگر ما درباره انقلاب صحبت میﮐﻨﻴﻢ، باید مراقب ضد انقلاب نیز باشیم.»
من که جرأت کرده، به ستونهای مستحکم ارتش 18 میلیونی دیوان سالاران دست درازی کرده، شروع به کاهش اندازه آن کرده بودم حالا میﻓﻬﻤﻴﺪم؛ در حقیقت کندوی زنبور را به هم زده بودم. من میﺩانستم آنها رحم از خود نشان نخواهند داد.
در نوریلسک مرد سالخوردهﺍی در خیابان به من گفت: « میخائیل سر گیوویچ، من واقعاً نمیﺧﻮاهم درباره چیزهای کوچک صحبت کنم- ناراحت کننده است، اما متأسفانه مجبور هستم. حالا درست شش سال است که شخصی مقداری آشغال بریدهﻫﺎی فلز در برابر خانهﻣﺎن ریخته است که هنوز آنجا است. این بریدهﻫﺎ کفشﻫﺎ را پاره میﮐﻨﺪ و ما وحشت داریم کودکانمان را برای بازی به بیرون بفرستیم.»
اصلاحات سیاسی: انتقال قدرت از استارایا پلوشچادبه کرملین
شگفتی در این بود که 85 درصد از نمایندگان منتخب جدید، اعضای CPSU بودند (در شورای عالی قدیمی USSR تقریباً نیمی از اعضا، عضو CPSU بودند.)
تودهﻫﺎی حزب شروع به جدا شدن از دیوان سالاران حزب کردند و این نتیجه تکان دهنده آن بود.
مدت زمانی طولانی از کنگره بیست و هفتم حزب نگذشته بود، اما بسیاری از اعضای کمیته مرکزی دیگر فعال نبودند یا بازنشسته شده بودند (84 تن از 303 تن اعضای کمیته مرکزی و 27 تن از 157 نامزد عضویت بازنشسته شده بودند) از سوی دیگر، خیلی از مردم که در کمیته مرکزی نبودند به موقعیتﻫﺎی شغلی در دستگاه رهبری دست یافته بودند.
همه آن قدر از تعریف و تمجیدهای زمان برژنف خسته بودند که اکنون سرزنش رهبر را وظیفه خود میﺩیدند و من سعی کردم به این مسأله توجه نکنم.
حتی یلتسین که از سوی «بربولیس» نامزد شده بود، پس از تقاضای اصرار آمیز ا. کرایلو نمایندهﺍی از مسکو، از پذیرفتن نامزدی خودداری کرد. هر چند اظهارات یلتسین مبهم بود. او تصمیمﻫﺎی کنفرانس نوزدهم حزب را درباره ترکیب شغلﻫﺎی دبیر کل و ریاست شورای عالی و پلنوم ماه مه کمیته مرکزی که گورباچف را برای مقام ریاست شورای عالی توصیه کرد به نمایندگان یادآور شد. او همچنین گفت که وقتی درباره نامزدی من رأی گیری میﺷﺪه، غایب بوده است. از سوی دیگر او گفت؛ به تصمیمﻫﺎی پلنوم وفادار است چون «هوادار پروسترویکا» است. او در پایان با گفتن اینکه «مدتی سرکار نبوده است و میﺗﻮاند به طور جدی کار کند و پروسترویکا را به رسمیت ﻣﻲشناسد» به نوعی با بعضی پیشنهادها موافقت کرد.
نتیجه رأی گیری به وسیله یو.آ.اوسیپیان دانشمند و رئیس کمیته شمارش اعلام شد. 2123 نفر به سود گورباچف، مخالف 87 نفر.
بعلاوه در اکتبر سال 1993 یلتسین با ادعای اینکه شکل شورایی نمایندگان خلق در ذات خود اشتباه و با دیکتاتوری خودکامه حزب مرتبط بوده است، نه تنها همه شوراها را در سراسر کشور- از شورای عالی گرفته تا شوراهای بخش و روستا – منحل کرد، بلکه حتی از آن بدتر قدرت انتخاب مردم را نابود ساخت یا بعبارت دیگر حاکمیت مردم را از بین برد.
من البته درباره این دانشمند (ساخارف) مغضوب که در جوانی میهن پرست بزرگی بود، بعد به جمع ناراضیان پیوست و به فعالیت ضد شوروی پرداخت حرفهایی شنیده بودم. من هم مانند همه از اینکه او به گزارش روزنامهﻫﺎ، به آمریکاییﻫﺎ توصیه کرده بود؛ پیشنهاد ما را نپذیرند و خود را به استفاده نکردن از سلاحهای هستهﺍی پایبند نکنند، خشمگین بودم ماشین تبلیغات ما با تحریف اظهارات او اقدامهای «خیانت آمیز» بسیاری را به ساخاروف نسبت داده بود.
فیزیکدان (پتر لئونیدوویچ کاپیتسا ) برجستهﺍی که تا سال 1934 که به اتحاد شوروی بازگشت در انگلیس در آزمایشگاه کاوندلیش روی انرژی هستهﺍی کار میﮐﺮد. او تا زمان مرگ استالین اجازه سفر به خارج را نداشت.
یک روز غروب برای ادای احترام به دیدار کاپیتسا و همسرش رفتم. در صحبتﻫﺎیمان حرف ساخارف پیش آمد زیرا در آن زمان درباره او مطالب زیادی در مطبوعات نوشته میﺷﺪ. اما حالا کاپیتسا برنده جایزه نوبل و یکی از معتبرترین دانشمندان جهان مرا با عقیدهﺍش شگفت زده کرد. او گفت: «همه این سر و صداها درباره ساخارف علتش تا اندازه زیادی واکنش نامناسب رهبری است. در زمینه فیزیک ساخارف بدون تردید یک نابغه، یک پدیده مهم است اما او با سیاستﻫﺎ بیگانه است و از واقعیتﻫﺎی زندگی دور افتاده است. بعلاوه مردمی که در پژوهشهای سری شرکت دارند، گاهی به نوعی عقده حقارت دچار میﺷﻮند – این فکر که نبوغ، افکار و عقایدشان که برای جامعه غریبه بود باید در پشت هفت قفل پنهان باقی بماند.»
ساخاروف گفت: آنها تهدید کردهﺍﻧﺪ اگر مطابق میلﺷﺎن رفتار نکنید بعضی اطلاعات را منتشر خواهند کرد.
ساخارف ادامه داد؛ من نگرانم آنم که دیوان سالاران انتقام بگیرند. آنها شما را نیز زیر فشار گذاشتهﺍند. انها تهدید کردهﺍند اگر مطابق میلﺷﺎن رفتار نکنید بعضی اطلاعات را نتشر خواهند کرد.
« چه نوع اطلاعاتی، منظورتان چیست ؟»
« اینکه شما رشوه گرفتهﺍید.»
« خود شما چه فکر میﮐنید. این را باور میﮐﻨﻴﺪ ؟»
« من نه، اما آنها میﮔﻮیند .. » و با ناراحتی به من نگاه کرد.
این نفوذ یلتسین و گدلین بود – از این زاویه بود که این اطلاعات تغذیه میﺷﺪند.
بعد با بهره گیری از رویدادهای 3-4 اکتبر 1993 نظام شورایی را به کلی از کشور محو کردند.
اجازه دهید رازی را فاش کنم. در مرحلهﻫﺎی ابتدایی گفت و گوهای خلع سلاح با ایالات متحده امریکا، امریکاییﻫﺎ مرتب به مشکلاتی که در کنگره داشتند اشاره میﮐﺮدند. آنها میﮔﻔﺘﻨﺪ «ما در دولت آمادهﺍیم این یا آن پیشنهاد را بپذیریم. اما سناتورها آن را تصویب نخواهند کرد.»
او [ساخاروف] وفاداری خود را به سوسیالیسم و نظام شوروی پاک شده از استبداد اعلام داشت.
سیاست ملیتﻫﺎ: جست و جوی دشوار ریشهﻫﺎی عمیق
از سوی دیگر ما «اعضای رهبری حزب» دستور العملﻫﺎی کمیته مرکزی حزب را دنبال میﮐﺮدیم و به تبلیغات شدید ضد دینی که بیشتر وقتها با تضمین آزادی عقیده در قانون اساسی مغایرت داشت، مشغول بودیم.
حزب و پرسترویکا
هدف یلتسین نه اصلاح حزب، بلکه بیشتر نابودی آن بود.
چگونه وارد بازار شویم
افزایش سریع درآمد پولی متوقف نشد (در ماهای ژانویه تا فوریه سال 1991 درآمدهای شخصی نسبت به مدت مشابه در سال 1990، 19 درصد افزایش یافت) – در حالی که تولید حتی در بخش مصرفی در حال کاهش بود. یک حالت بیﺗﻮازنی در بازار حاکم شد. تورم پنهان افزایش یافت. بودجه کشور نابود شد. روسیه و بعد از روسیه سایر جمهوریها شروع به استفاده از نظام یک مجرایی مالیات برای بودجه اتحادیه کردند.
( تا اواسط سال 1991 بالغ بر 40 درصد از کالاها به قیمتﻫﺎی بازار آزاد فروخته میﺷﺪند) این گذر آینده را به قیمتﻫﺎی آزاد موجب شد.
دمکراتها تا زمانی که وزیران قدرتمند صحبت نکردند، متوجه نبودند چه اتفاقی دارد میﺍفتد، اما واکنش رهبران آنها کاملاً بیﺳﺎبقه بود. به جای اعلام موضع خود به طور علنی در پارلمان، آنها ترجیح دادند از طریق مجاری بسته با رهبری آمریکا تماس بگیرند. تا دو سال بعد از این رویدادها که ما از روی مقالهﺍی که گاوریل پاپوف درباره دیدار شتابزدهﺍش با جک ماتلاک سفیر امریکا نوشت و شرح داد چگونه از طریق وی هشداری (ظاهراً برای یلتسین که در آن زمان در ایالات متحده بود) در مورد توطئه نیروهای ارتجاعی مسکو برای واشنگتن فرستاد از آن آگاه شدیم، از ماجرا خبر نداشتیم.
نگرش جدید در سیاست خارجی
تصادفاً با وجود آنکه وزارت دفاع به خوبی آگاه بود مسابقه تسلیحاتی برای کشور چه هزینهﺍی دارد در همه سالهای کار من در مسکو آنها هرگز پیشنهادی برای کاهش هزینهﻫﺎی دفاعی ارائه ندادند.
حالت موجود به نظر میﺭسید به سود بعضی از گفت و گو کنندگان ما در ژنو بود که حقوقﺷﺎن را به ارز خارجی دریافت میﮐﺮدند و بر این عقیده بودند « هر چه گفت و گوها طولانیﺗﺮ شود، برای ما بهتر خواهد بود.»
در این فرصت، راجیو گاندی بعضی اطلاعات محرمانه را که معتقد بود کاملاً موثق است در اختیارم قرار داد: دولت بوش در بررسی سیاست خارجی به این نتیجه رسیده بود که محبوبیت فزاینده پرسترویکا و دبیرکل شوروی به سود منافع آمریکا نبود.
یک گروه ویژه قرار بود در دولت امریکا برای مقابله با این «تهدید» تشکیل شود. این تأیید غیرمنتظرهﺍی بود بر اطلاعاتی که من قبلاً از منابع مختلف دریافت کرده بودم. من بارها این موضوع را در مذاکراتم با مقامهای امریکایی از جمله رئیس جمهوری مطرح کردم و معمولاً اضافه میﮐﺮدم از ارزیابی آنها درباره اوضاع اتحاد شوروی و سیاست رهبری شوروی آگاه شده بودم. من ناراحتی آشکار آنها را از اظهاراتم نادیده میﮔﺮفتم و تلاش میﮐﺮدم شریکهایم را متقاعد سازم که اصلاحات ما هدفش نه تنها پاسخگویی به منافع حیاتی ملت شوروی بلکه همچنین کمک به بهترین شریکهایمان در خارج بود و زمان آن رسیده بود که آنها خود و سیاستهایشان را از آثار باقیمانده عقیدتی جنگ سرد آزاد سازند.
اروپا – خانه مشترک ما
ما تقریباً دیدگاههای مشابهی درباره ابتکار دفاع استراتژیک و پیمان ABM و «سالت – 2» داشتیم. فرانسوا میتران بویژه گرفت: «من با فکر SDI مخالفم – من آن را به عنوان یک فرصت بالقوه برای ضربه نخست تلقی میﮐﻨﻢ. من اعتقاد راسخ دارم خیلی بهتر خواهد بود اگر به جای اجرای مسابقه تسلیحاتی تا حد افراط دنبال راههای ممکن برای خلع سلاح باشیم. واضح است SDI جانشین سلاحهای هستهﺍﻱ نخواهد شد اما بار اضافی مهمی برای زرادخانهﻫﺎی موجود خواهد شد. »
او اضافه کرد: فرانسه در اجرای هیچ استراتژی نظامی صنعتی که فرانسه را از روند تصمیم گیری کنار بگذارد، شرکت نخواهد کرد – این امر دقیقاً در مورد SDI صادق بود.
میتران چند روز پیش از سفرش به مسکو با پرزیدنت ریگان دیدار کرده بود. او به من گفت؛ به اعتقاد وی استدلالهایی که رئیس جمهوری آمریکا مطرح کرده بود متقاعد کننده نبود و به شوخی خاطر نشان ساخت اعتقاد ریگان به کارآیی ابتکار دفاع استراتژیک به عنوان یک اکسیر برای همه کارهای نادرست بیشتر جنبه رؤیایی دارد تا عقلایی.
میتران گفت: « در گفتگوهایم با امریکاییﻫﺎ صمیمانه سؤال کردم آنها دنبال چه نتیجهﺍی هستند. آیا میﺧﻮاهند اتحاد شوروی بتواند منابع بیشتری برای توسعه اقتصادیش سرمایه گذاری کند – منابعی که با کاهش بودجه دفاعی به دست آمده است؟ یا آمریکا قصد دارد شورویﻫﺎ را در مسابقه تسلیحاتی از پای در آورد. مردم شوروی را نابود کند و رهبران آنها را وادار سازد پول بیشتر و بیشتری برای هدفهای غیر سازنده، به طور مثال تقویت نظامی، اختصاص دهد؟ من صمیمانه به ریگان گفتم اولی به معنای صلح است و دومی به معنای – جنگ .» معلوم شد ما دیدگاههای مشابهی در مورد بسیاری از مسائل اصلی در روابط بین المللی داریم، در حالی که در مورد بعضی مسائل خاص به طور مثال پیوندهای تجاری اختلاف نظر داشتیم. توازن بازرگانی فرانسه با اتحاد شوروی چند سالی بود که به سود فرانسه نبود و فرانسه تقریباً در هر دیداری توصیه میﮐﺮد ما باید وارداتمان را افزایش دهیم. در عمل معلوم شد، تقریباً همه کالاهایی را که ما به خرید آنها علاقه مند بودیم میﺷﺪ در فهرستهای استراتژیک COCOM ( کمیته هم آهنگ کننده سیاست تجاری شرق – غرب) که به وسیله آمریکاییﻫﺎ کنترل میﺷﺪ پیدا کرد.
تردیدی نبود ما نمیﺗﻮانستیم دکترینﻫﺎی جغرافیای سیاسی را که هدفش منزوی کردن اتحاد شوروی بود بپذیریم. شخص میﺗﻮانست چنین گرایشی را در بعضی از سخنرانیهای هنری کیسینجر در آن زمان ببیند. دستورالعمل او این بود که وقتی پای اعتراف به واقعیتﻫﺎی استراتژیک پیش میﺁید، اروپا را باید به عنوان یک کل از اقیانوس اطلس تا کوههای اورال دید. اما تا آنجا که به پیوندهای اقتصادی، علمی، تکنولوژی و فرهنگی مربوط میﺷﻮد این کشورهای اروپای شرقی هستند که باید به داخل آورده شوند نه اتحاد شوروی.
اما این نظر کاملاً روشن بود که غرب همیشه تأمین کننده اصلی سلاحهای جهان سوم بود و به این دلیل از حکومتهای خودکامه و حتی رژیمﻫﺎی کاملاً استبدادی حمایت میﮐﺮد و اصل مورد اعتقادش این بود که «فلان دیکتاتور یک حرامزاده است ولی او در هر حال حرامزاده ماست»
خانم تاچر به استدلال آشنای اینکه سلاحهای هستهﺍﻱ بهترین تضمین برای صلح هستند و اینکه تضمین دیگری در شرایط کنونی وجود ندارد روی آورد. او ادامه داد:« ما به بازداری هستهﺍی معتقدیم. و از میان برداشتن سلاحهای هستهﺍی را عملی نمیﺩانیم ». من در پاسخ یک سخنرانی غرّا و طولانی ایراد کردم که لب کلام آن این بود که غرب یک راه حل نمیﺧﻮاهد بلکه تنها به پیچیدهﺗﺮ کردن مسأله علاقه مند است. من ادامه دادم:« امروز ما از هر زمانی در گذشته به برداشتن نخستین گام در جهت خلع سلاح واقعی نزدیکﺗﺮ شدهﺍیم. اما درست لحظهﺍی که این فرصت به ما داده شد شما دگمه وحشت و اضطراب را فشار دادید. آیا سیاست حزب محافظه کار هدفش جلوگیری از خلع سلاح و کاهش سطح رویارویی در جهان است؟ حیرت آور است که بریتانیای بزرگ در چنین موضعی احساس راحتی کند.»
به سوی نظم نوین جهانی
من هنوز اعتقاد راسخ دارم نیروهای مختلف که اکثراً با مجتمع نظامی و صنعتی ارتباط داشتند – در آن زمان تلاش میﮐﺮدند تا به روابط شوروی و آمریکا که با بهبودهایی همراه بود لطمه بزنند. ریکیاویک خیلیﻫﺎ را به وحشت انداخته بود. یک مبارزه تبلیغاتی برای متقاعد کردن امریکاییﻫﺎ به اینکه موفقیت «پرسترویکا» و «نگرش نوین» شوروی مخالف منافع غرب بویژه امریکاست به راه افتاده بود.
تبادل نظر ما درباره جنگ ایران و عراق و واکنش امریکا در برابر آن نمونه روشنی است از مسائلی که دربارهﺷﺎن صحبت کردیم.
اما او خاطر نشان ساخت: این مناقشه تهدیدی جدی برای «دوستان» امریکا در خلیج فارس – دوستانی که نفت منبع اولیه انرژی را در اختیار کشورهای غرب قرار میﺩادند – به وجود آورده بود.
گسترش و تشدید تماسهای ما با به اصطلاح کشورهای جهان سوم – از جمله کشورهای بانفوذی مانند هند، آرژانتین – اندونزی و مکزیک – نقش مهمی را در این ماجرا ایفا کرد.
پرسترویکا و کشورهای سوسیالیست
ما جزئیات مسأله را نه به شکل سطحی بلکه به طور بنیادی بررسی کردیم. در رأس همه، تنگناهای الگوی اقتصادی حاکم در کشورهای جامعه تعیین شدند. صحبتﻫﺎیی نیز درباره سیاست نادرست اقتصادی ما که نتوانسته بود یک توازن مطلوب میان کارآیی و عدالت اجتماعی، میان برنامهﻫﺎی اجتماعی و انگیزهﻫﺎی کاری ایجاد کند، صورت گرفت.
از همه ﻣﻬﻢتر، در چارچوب جامعه، تعاونیهای تولید کننده داخلی به جلو حرکت نمیﮐﺮدند و برنامه جامع ادغام کشورهای کومکون «که از تصویب دولتها گذشته بود با انواع موانع از جمله گرایش هواداری از غرب بعضی مؤسسهﻫﺎی دولتی روبرو بود. »
وحدت آلمان
او [بیکر] استدلال کرد حفظ حضور نظامی امریکا در آلمان و عضویت آلمان در ناتو به ایالات متحده و غرب اجازه میﺩهد روی سیاستهای داخلی و خارجی آلمان نفوذ داشته باشند در حالی که یک آلمان بیطرف که از شبکه ناتو خارج خواهد شد میﺗﻮاند دوباره منبع بیﺛﺒﺎتی در اروپا شود.
بخش دوم جمله آخر آقای بیکر سرانجام هسته اصلی فرمولی را تشکیل داد که راه را برای سازش درباره موقعیت نظامی – سیاسی آلمان هموار ساخت اما در آن زمان من هنوز آماده نبودم این فرمول را بپذیرم. من نیز بر این اعتقاد بودم که ما به یک « شبکه ایمنی » که ما را و بقیه اروپا را از هر «غافلگیری» از سوی آلمانیﻫﺎ حفظ کند نیاز داریم.
تفاهم به مشارکت منتهی میﺷﻮد
امریکاییﻫﺎ با پیش کشیدن «روابط ویژه» خود با بریتانیا در زمینه سلاحهای استراتژیک به طور غیر منتظرهﺍی روی یک حق نامحدود برای انتقال دانش یا هر نوع سلاحی به متحد اروپاییشان پافشاری کردند.
گره خاورمیانه : تجاوز
آنها [رهبران عراق به هنگام حمله به کویت] همچنان به این فکر که ریشه در عصر رویارویی داشت، چسبیده بودند که در صورت بروز یک بحران در این بخش از جهان ایالات متحده و اتحاد شوروی به طور اجتناب ناپذیر در دو طرف مخالف سنگر بندی میﮐﺮدند.
من به صراحت از عزیز پرسیدم: « شما پیشنهادی دارید؟» عزیز به من اطمینان داد؛ رهبری عراق داشت نقش سازندهﺍی در منطقه ایفا میﮐﺮد. او از وجود توطئهﺍی علیه عراق شکایت کرد. «اما عراق به قدرت خود اطمینان کامل دارد و از رویارویی با امریکاییﻫﺎ نمیﺗﺮسیم … ما میﺩانیم رویاروییﻣﺎن به مناقشه وسیعی تبدیل خواهد شد که پی آمدهای آن نه تنها بر منطقه عربی، بلکه سراسر جهان تأثیر خواهد گذاشت. اما این چشم انداز ما را نمیﺗﺮساند.»
حالا پس از کاری که عراق کرده است مشکل چندین برابر پیچیدهﺗﺮ شده است.
عزیر در پاسخ، یک بار دیگر از اطمینان رهبری عراق به اینکه در رویارویی کنونی میان عراق و ایالات متحده، سرانجام موفقیت از آن عراق خواهد بود، سخن گفت و ما را نکوهش کرد که با زبان امریکاییﻫﺎ سخن میﮔﻮییم.
من در پایان صحبتﻣﺎن گفتم: «شما ممکن است دستورات خود را به طور مستقیم از خداوند بگیرید، اما با این حال دوست دارم توصیهﺍی به شما بکنم. شما نباید جستجو برای یک راه حل سیاسی را مبتنی بر پایهﺍی واقع بینانه و سازنده رد کنید. ما احساس میﮐﻨﻴﻢ شما ماجرا را هنوز به شکلی که هست نمیﺑﻴﻨﻴﺪ. اما شما باید بدانید که در آینده اوضاع تنها وخیمﺗﺮ خواهد شد.»
از سوی دیگر ما حداقل در اصول در مورد تلاش برای حل مسالمت آمیز و سیاسی مسأله به توافق رسیدیم هر چند نفوذ کسانی را که تشنه خون بودند به خوبی میﺷﺪ احساس کرد.
در چارچوب این سیاست چند نامه شدیداللحن بویژه یک نامه با پریماکف که در اوایل اکتبر به عراق رفت برای صدام حسین ارسال داشتم.
تنها استثنا مارگرت تاچر بود که شیوهﻫﺎی نظامی را ترجیح داد.
من از امریکاییﻫﺎ خواستم حمله خود را دست کم برای مدتی به عقب اندازند تا من بتوانم سعی کنم عراق را متقاعد سازم نیروهایش را از کویت خارج کند. اما بیکر پاسخ داد عملیات نظامی هم اکنون آغاز شده است.
در همان روز، من یک گفتگوی تلفنی با کهل داشتم و او را نیز از ابتکارمان آگاه ساختم. بغداد برای دو روز ساکت بود. بعد به ما گفته شد؛ این نوع پیشنهادها باید به رئیس جمهوری امریکا ارائه شود.
اجازه بدهید کاملاً صریح و صمیمی باشم. من نمیﺗﻮانم این فکر را از سرم به در کنم که اجرای طرح حل و فصل سیاسی بحران خلیج فارس ممکن بود و این اتفاق نیفتاد تنها به دلیل موضع ایالات متحده که در آخرین لحظه شق نظامی را انتخاب کرد.
ایالات متحده به یک پیروزی دیگر نیاز داشت تا قدرت خود را به همه جهان نشان دهد و برای همیشه به هر نوع تردیدی در داخل در مورد اراده رئیس جمهوری پایان دهد. ظاهراً یک انگیزه جدی دیگر وجود داشت و آن تمایل به نابود کردن توانایی نظامی عراق، تحمیل یک شکست خرد کننده به رژیم حسین و بر کنار کردن او از قدرت بود.
تهدیدها و امیدها
همان طور که همه ما میﺩانیم بلافاصله پس از درگیری ویلنیوس، یلتسین به تالین رفت و در آن جا با رهبران سه جمهوری دیدار و سندی را در شناسایی حاکمیتﺷﺎن از سوی روسیه امضا کرد.
در 19 فوریه یلتسین یک سخنرانی احساساتی از تلویزیون ایراد کرد و خواستار استعفای فوری رئیس جمهوری USSR و انتقال قدرت به شورای فدراسیون شد. سخنرانی او با اشارهﻫﺎی بیﺍدبانه و تند درباره من همراه بود. دستانش میﻟﺮزید. او آشکارا کنترل خود را از دست داده بود و با زحمت از روی یک متن از قبل نوشته شده میﺧﻮاند. 20 روز بعد، در نهم مارس، او در یک دیدار منظم از «دم کینو» (مرکز اتحادیه سینماگران) از هوادارانش خواست «به رهبری کشور که دارد ما را به داخل گرداب میﮐﺸﺎند، اعلام جنگ کنید.» او خاطر نشان ساخت، من داشتم «مردممان و دمکراسیﻣﺎن را فریب میﺩادم». در 10 مارس یک گردهمایی در مسکو «به حمایت از یلتسین، کارگران معدنهای زغال سنگ و حاکمیت روسیه» برپا شد.
در سال 1990 حدود 5/2 میلیون نفر از صفوف حزب خارج شدند. این روند پس از انتشار بحثﻫﺎی پلنوم آوریل سرعت بیشتری گرفت. در اول ژوئیه سال 1991 تنها 15 میلیون عضو حزب باقی ماندند. به این ترتیب ظرف 18 ماه، بیش از چهار میلیون، یا 22 درصد یا حزب را ترک کردند یا از آن اخراج شدند.
اما تنها نتیجه گیری وجود داشت: ما باید انتقال CPSU را به یک حزب نوین سیاسی مبتنی بر سوسیالیسم دمکراتیک سرعت میﺑﺨﺸﻴﺪیم.
من ادامه دادم «نظام مطلق گرا و دیوان سالاری که به وسیله استالین ایجاد شد توانست با تمرکز نیروها و منابع این کشور پهناور به نتایج مهمی دست یابد. »
اما این تلاشﻫﺎی خارق العاده بتدریج شیره سلامت جامعه را کشید، به نابودی منابع منجر شد و انگیزه کار تولیدی و خارق را از بین برد. اندیشه لنین در مورد اینکه سوسیالیم را نمی توان برپایه احساسات ناب بنا کرد در عمل ثابت شد. مدتها قبل معلوم شده بود توانایی نظام تقریباً به پایان رسیده است. به همین دلیل بود که پس از مرگ استالین برای تغییر اوضاع تلاشی صورت گرفت. زمان در حال تغییر بود، اختناق جمعی پایان یافته بود و بسیاری از جنبهﻫﺎی میراث استبداد تقبیح شد. با این حال ریشه قدرت و دولت، همان نظام دیوان سالار هنوز در کار بود و با سیطره مالکیت دولتی تقویت شد. در معنا عصر پس از استالینیسم بود.
آخرین تلاشها و توطئه بلووژ
اما، رهبری روسیه، هر چند نه به طور آشکار، دیدگاه دیگری داشت. و در حقیقت، بزودی پس از کنگره، توطئه برای نابودی موافقتنامه دوره انتقالی را که به تصویب پنجمین کنگره فوق العاده نمایندگان خلق رسیده بود با اسلوب و گام به گام آغاز کرد.
وقتی یلتسین و من نشستیم تا روی یک پیش نویس منطبق با شرایط جدید کار کنیم، گروه او سعی کرد متن خود را با فشار به تصویب رساند. از نگاه اول روشن بود او نه یک فدراسیون، حتی یک کنفدراسیون را پیشنهاد نمیﮐﺮد . سندش به نظر میﺁمد هدفش ایجاد یک جامعه مانند اتحادیه اروپا اما حتی با مسئولیتهایی ضعیفﺗﺮ برای نهادهای مرکزی بود.
تاریخ پیش نویس اصلاح شده پیمان اتحادیه اول اکتبر بود. در مدتی که ما در مسکو روی پیش نویس کار میﮐﺮدیم، یلتسین که در سوچی بود یادداشتی با برچسب «بسایر محرمانه» – استراتژی روسیه در دوره انتقالی – دریافت کرد.
به نظر میﺭسد این یادداشت برای متقاعد کردن او نوشته شده بود اما نویسندگان آن، با انتقاد از رهبرشان، به علت اینکه «ثمر پیروزی ماه اوت را از دست داده بود» ناخودآگاه برنامه پنهانشان را افشا کردند. آنها چشم انداز فروپاشی اتحادیه را که به عنوان نتیجه کودتا ظاهر شده بود به جای یک فاجعه یک «پیروزی» فرض کردند. میﺗﻮان گفت این یک پیروزی بود که رهبران کودتا، ظاهراً دشمنان سوگند خورده آنها، روی سینی طلا دو دستی تقدیمشان کرده بودند. آیا این نمیﺗﻮاند دلیل آن باشد که چرا دمکراتها که همیشه در برابر کسانی که از «اردوگاه دیگر» بودند، رفتاری سخت بیرحمانهﺍی داشتند با زندانیان ماتروسکایاتی شینا «زندانی در مسکو که رهبران کودتا در آن نگاهداری میﺷﺪند» برخورد بسیار ملایمی داشتند.
در 28 اکتبر یلتسین خواستار اختیارات ویژه برای دوره انتقالی شد.
پس از چهار ساعت بحث ما سرانجام روی یک «کشور اتحادیه کنفدراتیو» توافق کردیم.
اما وقتی سه رئیس جمهوری روسیه، روسیه سفید و اوکراین در مینسک و برست دیدار کردند، تصمیمﻫﺎیی گرفتند که آشکارا با آنچه ما در گردهماییهای شورای کشوری توافق کرده بودیم مغایرت داشت.
تنها دو روز از 25 نوامبر گذشته بود – اما یلتسین امضای خود را پای سندی نهاده بود که به عمر اتحادیه پایان میﺩاد، او با عهد شکنی به همه تعهدات قبلی خود پشت کرده بود.
از او سؤال شد؛ از نقطه نظر قانونی آنها مشروعیت دارند یا خیر؟ رئیس جمهوری روسیه بعد یک سخنرانی طولانی ایراد کرد، چهل دقیقه سخن گفت و با هیجان شرح داد چگونه توانسته بود با سفر به مینسک، گورباچف را «فریب» دهد و او را از هدف سفرش منحرف سازد، در حالی که در حقیقت قصد داشت درست خلاف آن رفتار کند. یلتسین افزود: «ما باید گورباچف را از سر راهمان برداریم.»
رئیس جمهوری روسیه و دار و دستهﺍش به این ترتیب اتحادیه را قربانی تحقق آرزوی تند و تیز خود برای حکومت در کرملین کردند.
یک روز گذشت خبری از مینسک نشد. فکر کردم آنها تصمیم گرفته بودند «استراحت» کنند (با یکی دو گیلاس مشروب) که ثابت شد درست بوده است. اما من می خواستم بدانم در آن جا چه داشت میﮔﺬشت. معلوم شد آنها از پشت سر من وارد عمل شده بودند و داشتند با وزیران از جمله شاپوشینکف وزیر دفاع – که لازم ندیده بود مرا مطلع سازد، گفت و گو میﻛﺮدند. من به شاپوشینکف تلفن کردم و پرسیدم مسأله چیست. او مدتی من و من کرد و «مانند مار به خود پیچید» و سرانجام گفت: آنها به او تلفن کرده بودند تا از او سؤال کنند نظرش درباره نیروهای مسلح مشترک در ساختار آینده کشور چیست. البته دروغ بود. شاپوشینکف هنوز هم سعی دارد رفتارش را در آن روزها توجیه کند. عصر آن روز سرانجام شوشکوویچ تلفن کرد و گفت یلتسین و کراوچوک از او خواستهﺍند در حضورشان مرا از تصمیمﻫﺎیی که گرفته بودند، آگاه سازد. او گفت آنها قبلاً بابوش که از آنها حمایت کرده صحبت کردهﺍند.
من از شوشکوویچ خواستم گوشی تلفن را به یلتسین بدهد. من گفتم:« کاری که شما در پشت سرمن با رضایت رئیس جمهوری امریکا کردید، شرم آور و ماﻳﻪننگ است» و خواستار آن شدم مرا در جریان کامل ماجرا قرار دهند. ما موافقت کردیم روز بعد که دوشنبه بود دیدار کنیم.
در پارلمان روسیه به استثنای 13 نماینده همه به آن [اسناد حفظ اتحادیه] رأی «مثبت » دادند. اما یک یا دو سال بعد خاسبولاتف از تلاشهایش برای به تصویب رساندن موافقتنامه بلووژ و تقاضایش از ژیوگانف برای متقاعد کردن نمایندگان کمونیست به دادن رأی «مثبت» شدیداً ابراز تأسف کرد.
اتحادیه شوروی و جهان پس از کودتا
تنها رهبران خارجی که کودتا را تأیید کردند، قذافی و صدام حسین بودند.
گونزالس ادامه داد:« من همچنین از بوش خواستم از خط سرخ استفاده کند و به طور مستقیم با کرملین تماس بگیرد.»
گونزالس بعد صریحاً به من گفت: (و میﺷﺪ دید از گفتن این سخن کاملاً ناراحت است) «میخائیل در خلال آن روزها این احساس را داشتم که غرب آنچه را اتفاق افتاده بود به عنوان یک عمل انجام شده پذیرفته و آماده بود به آن تن در دهد. من این روحیه راحتی در نزدیکﺗﺮین دوستانم احساس کردم. و از این رو امروز نتیجه میﮔﻴﺮیم که رهبران سیاسی غرب درباره توانایی اتحاد شوروی به حفظ خود تردید دارند و بنابراین دو سناریو از جمله فروپاشی USSR را دنبال میﻛﻨﻨﺪ.»
فیلیپ اعتراف کرد:« کاملاً درد آور است.» او نتوانست خشم خود را از موضع کودکانه و کوته بینانه بعضی از همتایانش در ناتو پنهان کند. وزیر خارجه یکی از کشورهای ناتو در حضورش اعلام کرده بود او هیچ چیز نادرستی در این نمیﺑﻴﻨﺪ که به جای 34 کشور که منشور پاریس را امضا کردند، 100 کشور در اروپا ظاهر شوند.
جورج بوش گفت:« ما همه نگران آینده اتحاد شوروی هستیم» او از من سؤال کرد:« آخرین سخنرانی یلتسین را باید چگونه تعبیر کنیم؟» ظاهراً بخش سیاسی سخنرانی رئیس جمهوری روسیه شرکایم را در مورد پایبندی او به پیش نویس اتحادیه جدید که روی آن توافق شده بود به تردید انداخته بود (و دلایلشان خوب بود).
با توجه به این اوضاع، مسأله حمایت اقتصادی غرب برای روند اصلاحات فوریت بیشتری میﻳﺎفت. در کل شرکای غربی ما نیز این را میﺩانستند. اما آنها هنوز مردد بودند و «از این پا به آن پا میﻛﺮدند.» در ماههای سپتامبر و نوامبر سال 1991- با وجود اینکه مسائل داخلی همه وقتم را گرفته بود – در عمل هر روز، و معمولاً عصرها با رهبران خارجی (گاهی دو یا سه نفر در روز) در تلاش برای تشویق آنها به دادن کمک به ما ملاقات میﻛﺮدم.
اما او همچنین خاطر نشان ساخت غرب در مورد چند مسأله مهم خیلی نگران است – مسائلی مانند تدارک برای یک پیمان اتحادیه جدید، پیوندهای برقرار شده میان جمهوریها و مرکز، کنترل روی سلاحهای هستهﺍی و مطمئنا اصلاحات اقتصادی و «توانایی مدیریت» اقتصادمان.
اما در صبح روز بیست و هفتم تلفنی از اتاق اطلاعات کرملین به من اطلاع دادند یلتسین، خاسبولاتف و باربولیس ساعت 30/8 صبح دفترم را اشغال کرده، با خالی کردن یک بطری ویسکی پیروزیشان را جشن گرفته بودند… این پیروزی چپاولگران بود واژه دیگری برایش نمیﺗﻮانم پیدا کنم.
پس گفتار
متأسفانه برخورد متفاوتی در سیاستﻫﺎیی که غرب دنبال کرد حاکم شد – برخورد تقریباً خودخواهانه که بر زور متکی بود، به روشنی در خلال فاجعه غم انگیز یوگسلاوی خود را نشان داد. «در یوگسلاوی، اروپا، در امتحان قبول نشد.»
با این دلیل، وقتی دولتهای غربی این عمل وحشیانه را که مغایر همه ارزشهای دمکراتیک و انسانی بود توجیه و حتی تأیید کردند، متحیر شدم.
بسیار زود روسیه حرکت در جهت حکومت استبدادی را آغاز کرد.
من روی ادغام دوباره در یک اتحادیه بین کشوری برپایه اصول دمکراسی، برابری و یک بازار مشترک، به مفهومی مشابه اتحادیه اروپا، اما به حساب آوردن شمار زیاد روسﻫﺎ و جمعیت روس زبانان در کشورهای مستقل جدید تأکید دارم.